امروز ۱۰ /۱۰ /۳ برای همیشه در تاریخ ذهنم ثبت میشه
*پروانه اریگامی + گلبرگ های زر
*تا میخواییم برسیم خونه ماشین خراب میشه
*ممکنه خیلی زمان ببره که آدم ، آدم زندگیشو پیدا کنه ولی ارزش صبر کردن داره ...
امروز ۱۰ /۱۰ /۳ برای همیشه در تاریخ ذهنم ثبت میشه
*پروانه اریگامی + گلبرگ های زر
*تا میخواییم برسیم خونه ماشین خراب میشه
*ممکنه خیلی زمان ببره که آدم ، آدم زندگیشو پیدا کنه ولی ارزش صبر کردن داره ...
باغ نگارستان
دسته گل نرگس
جاشمعی و فالِ شبِ یلدا
هم میخواستم ثبتش کنم ، هم نکنم
واسه همین تک کلمه نوشتم که یادم بمونه
قطعا هم تو ذهنم موندگار میشه
برای پستهای قبلی محبت کردید و کامنت گذاشتید
من از محبت و توجهتون تشکر میکنم
همچنین عذرخواهی میکنم که تایید نشدن و پاسخ داده نشدن
به روی چشم ، پاسخم میدم
بذارید پای دغدغه ی دوجا کاری و دائم شیفت بودن
من از هفته که ۷ شبه ، حداقل ۴ شبش رو سر کارم
البته که اینجوری نمیمونه
درست میشه
مقطعیه
تموم میشه
ولی خب یه دوره ست ...
که باید صبوری کنم تا بگذره
میوه ی صبر هم شیرینه
خدا هم با صابرینه
یقینا هم کلهُ خیره
اقا من یه چیزی فهمیدم
این خانونمه که خدمات بخش ما شده
و در واقع کارش نظافت بخش هست
و سرویس ها رو میشوره
و دائم داره زمینو و اتاقا رو تمییز میکنه
فوق لیسانس داره
فوق لیسانس مدیریت بازرگانی ....
😐😐😐🙄🙄🙄
من بیمارستان جدیدو دوست ندارم
ولی دارم بهش عادت میکنم
آدمیزاد بنده ی عادته ...
ولی مشکل الانم ابنه که نمیخوام به چیزی که دوسش ندارم عادت کنم ...
من رشته ای که دوسش داشتم رو نخوندم ولی بهش عادت کردم
تفریحاتی که دوست داشتم انجام ندادم و به نداشتنشون عادت کردم
آدمی که دوسش داشتم رو نداشتم و به نداشتنش عادت کردم
چرا باید به محل کاری که دوسش ندارم عادت کنم ؟ ...💔
چهارشنبه ۷ آذر بود که به دنبال اصرار های زیاد آقای پ قبول کردم بیرون ملاقاتش کنم
رفتم و دیدمش
یه مهر و تسبیح تربت بهم داد گفت هروقت باهاش نماز خوندی یاد من باش...
بعد از اینکه برگشتم خونه به شدت از دیدارش پشیمون شدم
دوشنبه صبح اول وقت دیدمش لباس نظامی پوشیده بود ، با درجه هایی که رو شونه هاش کاملا جلب توجه میکردن ... راستشو بگم ؟ دلم رفت ...
گذشت ... تا دیروز
بهم زنگ زد گفت جمعه صبح کجایی ؟ گفتم میرم بیمارستان جدید
گفت خب میام دنبالت هرچی راه و بیراه آوردم قبول نکرد
جمعه صبح امد دنبالم و رفتیم بیمارستان جدیدو تو راه کلی حرف زدیم ...
ظهرش پیام داد میام سراغت برت میگردونم خونه
دستم که از کار ِآزاد شد زنگ زدم گفتم نیا ، گفت چرا ؟
راحت و بی تکلف واسش گفتم من آدم احساسی ام ، احساساتم زود درگیر میشه ، زود وابسته میشم لطفا منو وابسته خودت نکن ، یا بشین فکر کن ببین واقعا هدفت از این کارا چیه ؟ گارد داشت قبول نکرد ، گفت عصری حرف بزنیم
عصری به بهونه اینکه خسته ام قبول قرار ملاقات نکردم
شب زنگ زدم و عذرخواهی کردم و بیشتر توضیح دادم ... قبول کرد
گفتم اگه بهت وابسته بشم اذیت میشم ، یا همین الان تمومش کن واسه همیشه یا بشین هرچقدر دلت میخواد بهش فکر کن ، تو در برابر وابسته کردن من به خودت مسئولی ...
نمیخوام بازم احساساتم درگیر یه آدم بشه و بازم از دستش بدم ... دیگه طاقتشو ندارم ...
میگن محرم همه دعوت میشن
ولی فاطمیه فقط مقربها دعوت میشن...
خوش به سعادت همه اونایی که دعوت شدن روضه و عزاداری کردن ، التماس دعای بسیار ...
پارسال مثل امروز _ به تاریخ قمری البته_ جای شماها خالی مشهد بودیم
خیلی خوش گذشت
سفر از طرف دفتر بسیج بیمارستان طرح برای پرسنلش بود
با همکارا رفتیم مشهد و بسیار بسیار سفر دل انگیزی بود
از همه مهم تر اینکه مناسبتی بود و تو چنین تاریخی ما دعوت شدیم جهت عزاداری
امسال اما
تو عزاداری عاشورا و تاسوعا خیلی سنگین مریض شدم تا حدی که نمیتونستم از اتاقم تا سرویس بهداشتی برم ... انقدر اشک ریختم و به حضرت رقیه سلام الله علیها متوسل شدم که به زور ، با اصرار و التماس اربعین خودمو رسوندم کربلا ...
ولی مقرب نبودم و رزقی برای عزاداری مادر نداشتم
قطعا همون گناه هایی که منو " تحبس الدعا" کردن ، باعث شدن روضه و عزاداری فاطمیه امسال نصیبم نشه ... روسیاهم ...
امسال گفتم اگه شد یه سفر مشهد یه روزه میرم ، صبح هوایی میرم مشهد ، میرم حرم میمونم و شبم تو حرم میمونم و فردا صبحش باز هوایی برمیگردم
بعد دیدم پول بلیط ۱ نفر رفت و برگشت رو ندارم
بعد گفتم اشکال نداره میرم قم ، قم با اتوبوسم میشه رفت
صبح میرم قم و بعد از نماز مغرب و عشا برمیگردم تهران
باز جور نشد
گفتم اشکال نداره از در خونه سوار مترو میشم میرم تجریش امام زاده صالح
شاید باورتون نشه ،ولی برنامه شیفهام یه جوری چیده شد که حتی امام زاده صالح هم نمیتونم برم ...
اوایل هفته دوستم یه پوستر فرستاد در مورد سه شب روضه خانگی کوچک اتفاقا تو محل ما ،برنامه م رو نگاه کردم دیدم ۲ شبش رو خونه ام شب سوم رو سرکارم
گفتم خب اون دو شب رو میرم
باورتون میشه هررررررچی رو نقشه گشتم اسم اون کوچه ای که آدرس داده بودن رو پیدا نکردم .... یعنی با دوتا اپلیکیشین خودم گشتم پیدا نشد به دوستم گفتم اونم پیدا نکرد
هیچی اونم کنسل شد
یه مراسمم سمت میدون فاطمی بود که اون ساعت من سر کارم بودم ...
خلاصه که
حرفِ دعوته
حرف خواسته شدن
که متاسفانه من دعوت نشدم ... حتی به یک روضه ی خونگی ساده ...
فقط اومدم بگم که از این بیمارستان جدید بدم میاد
حالم ازش به هم میخوره
حالم از اینجا کار کردن بَده ...
دلم میخواد برم بشینم وسط میدون انقلاب
واسه همه روزهای قشنگ عمرم که تو این تهران لجن تلف شد زاااااار بزنم
بعد برگردم خونه وسایلمو جمع کنم و واسه همیشه برگردم شهر زادگاه
با همه محدودیت هاش
با همه کم و کاستی هاش
با همه چیزایی که نداره و نخواهد داشت
کاش میشد ... ای کاش میشد
الان که فکر میکنم تنها عایدم از تهران ، شرکت تو مناسبتهای سیاسی و دو مرتبه نماز خوندن پشت سر حضرت آقا بوده ، اها آشنایی با دفتر بسیج بیمارستان طرح و رفتن سفر کربلا هم بوده ، ولی غیر این ابعاد معنوی ، تهران و آدماش تا تونست اول با روح روانم بازی کرد ، بعدم جسممو فرسوده کرد ... دلم میخواد فرااااااار کنم ازش با تمام توانم...
روز پنج شنبه فول سرکار بودم
صبح بیمارستان جدید، عصر و شب بیمارستان قدیم
صبح جمعه در حالی که فوق العاده خسته و خواب آلود بودم و داشتم مریضهای دیشبو تحویل صبحکار میدادم گوشیم زنگ خورد
کی بود ؟ آقای پ !
گوشیو برداشتم گفت کجایی گفتم تو بخش دارم تحویل میدم ، گفت خب تحویل بده بیا پایین امدم سراغت ! نفهیدم چی گفت نفهمیدم چی گفتم
مریضامو تحویل دادم امدم تو رختکن بهش زنگ زدم گفت من نفهمیدم شما چی گفتید ؟ گفت لباساتو عوض کن بیا پایین امدم سراغت ، تند تند لباسمو عوض کردم روسری طلاییمو لبنانی بستم و چادر جده م که تو کمد بخش تا حدی چروک شده بود پوشیدم و سریع از در پشتی بخش امدم بیرون و یه کم که رفتم ماشین سفیدشو دیدم رفتم سوار شدم و اولین چیزی که پرسیدم : خوبی؟ خواب زده سرت صبح جمعه اینجایی؟
گفت نه دیشب شیفت بودم گفتم تو راه برگشت تو هم برسونم فول بودی خسته ای
گفتم اخه راهت خیلی طولانی میشه ، گفت اشکال نداره تو هم خیلی خسته ای ، از شب قبل پرسید ، از اینکه شیفت چطور گذشته ، ایا از تقسیم کار راضی بودم یا نه ، بعد گفت آهنگ بذارم ؟ گفتم نه روز شهادته ، گفت آخه من مداحی هم دوست ندارم گفتم خب پس هیچی نذار ، بعد از خودش گفت ، از اینکه از روزی که امده تهران چطور زندگی کرده ، از عقاید و اعتقاداتش ، از چادرم پرسید که از کی و چرا میپوشمش ، البته همه این حرفها همراه با چاشنی فان و خنده هم بود ، بعد رسیدیم خونه ما ، دم در پیاده شدم مجدد ازش تشکر کردم و امدم خونه ، همین که کلید انداختم مامانم گفت چقدر زود رسیدی _ همیشه با مترو برمیگشتم و ۱ ساعت کامل تو راه بودم_ هول شدم گفتم اسنپ زدم
ولی هنوزم واسم سواله که چرا از شیان باید بیاد بیمارستان قدیم دنبال من بعد اون همه راه بیاد تا اون سر تهران بعد بگه فقط میخواستم برسونمت چون فکر میکردم بعد شیفت فول خیلی خسته ای ...
میدونی چیه
داشتم فکر میکردم منی که هیچ دلخوشیی تو دنیا ندارم دقیقا تا کی باید انتظار مرگ رو بکشم؟ واقعا بزرگترین باگ خلقت همین گناه بودن خودکشی عه....
من واقعا نه راه جلو رفتن دارم نه برگشتن
و نه انرژی و روحیه دوباره ساختن
درفرسوده ترین حالتمم
و در مچاله ترین شکلم
هیچ دعا و توسلی به دادم نمیرسه و هیچ ذکری آرومم نمیکنه
و بیشتر از هر وقتی از زندگی خسته ام ...
۲۰ مرداد اولین روز کاریم بود تو این بیمارستان و تو بخش ICU
اون روز که رفتم سرکار هیچ وقت فکر نمیکردم ۲۰ آبان بشه آخرین لانگِ ICU ...
زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی عه
تو برنمیگردی
و این غمگین ترین شعر جهان است که ترجمه نمیشود
یعنی تو را به هیچ زبانی نمیتوان برگرداند ...
به حسین (ع) مژده دهید که بهترین خواهر دنیا برایش آمده است ...
ولادت حضرت زینب سلام الله علیها مبارک🌷🌷🌷
روزِ من مبارک :)
شد ۲ ماه
۳۰ شهریور ۱۴۰۳ رفتم نجف
و این ساعتها بود تقریبا که رسیده بودم کربلا و سرمست از دعوت به زیارت...
دلم بازم کربلا میخواد
اینبار یه کربلای خلوت
برم با دل زیارت کنم
اینقدر خلوت که بشه زیر قبه نماز خوند ...
اللهم ارزقنا کربلا
بهم گفت : حالا که اینجوری شد ، از این به بعد حست به کربلا چیه ؟ بازم دلت میخواد بری؟ یا دیگه دوسش نداری ؟
بدون فکر کردن، خیلی جنگی و در کسری از ثانیه گفتم : اون سگِ کی باشه که باعث بشه من از کربلا خوشم نیاد ؟ اون و کل قد و قواره ش فدای یه تار و پود از فرشهای حرم حضرت عباس...
بعد بغض کردم و تو دلم با خودم گفتم ؛ درسته میگذره ، ولی من سال دیگه اربعین میرم کربلا واسه امام حسین تعریف میکنم با قلبم چه کار کردی ...
اره ۲۰ روز پیش بود که دفاع کردم :)
"شیعه به شوق مرقد زهرا (س) به قم رسید"
فردا وفات یا به روایتی شهادت حضرت فاطمه معصومه ست،
خوش به سعادت اونایی که قم هستن یا فردا میرن ؛ التماس دعا بسیار دارم
مامانم دوباره گیر داده به چادرم
راه میره میگه اون پارچه مشکیه رو پیچیدی به خودت ، بذارش کنار
تو دلم " میگم یا فاطمه خودت واسم حفظش کن "
دوباره میگه اصن واسه چی ۱۰ میلیون هزینه کردی اربعین رفتی کربلا ؟
میگم فک کن مث فلانی پول دادم رفتم دبی ، اون پولشو تو دبی خرج میکنه من بعد ۱ سال ۱۰ میلیون دادم رفتم کربلا که یه کم آرامش بگیرم ، هرکی واسه آرامشش به یه چی چنگ میزنه ، یکی میره دبی ، یکی گل میکشه ، یکی مشروب میخوره ، منم میرم کربلا
میگه گوشیتو بیار دو تا فحش آبدار واسش بفرس
میگم اولا همه پیامها و شمارشو پاک کردم ، دوما رفتار درستی نیست ، میگه رفتار اون درست بود ؟ میگم رفتار اون نادرست بود ولی من که ادعای مومنی میکنم نباید مایه ی زشتی چهره دین بشم ، میگه اونم ادعای مومنی داشت اون نشد ؟ میگم اون اشتباه کرد ، به خاطر اشتباهِ اون ، تو چرا داری از دین درمیای ؟
سعی میکنم بحثو ادامه ندم که کمتر به دین و اسلام و چادر من حرف بزنه ...
دلم خیلییییی شکسته ؛ میشه دعا کنید ؟
هم واسه من ، هم واسه مامانم ؟
اگه اینجا رو خوندید میشه لطفا به نیت حل مشکل من و مامانم و هرکس دیگه ای که اینجا رو میخونه ؛ یه صلوات بفرستید؟
دیروز تولد دوست مهاجرت کرده بود که یادم رفت بهش تبریک بگم
امروز به هزار سختی و مشقت خودمو به یکی از این شبکه های اجتماعی فیلتر شده وصل کردم و از اونجا بهش پیام دادم و تبریک گفتم ...
کاش دوست مهاجرت کرده م ، مهاجرت نکرده بود حداقل میرفتم میدیدمش یه کم از مشکلات این مدتم واسش حرف میزدم و گریه میکردم...
امروز سرکار گریه کردم
برای مریضم که فوت شد
برای بچه سندرم داونی که باباشو آورده بودن آنژیوگرافی و باباهه تو حالت خواب و بیداری دائم اسم این بچهه رو صدا میزد
اتفاقا دیروزم گریه کردم
برای دل شکسته خودم
و بین گریه هام که آروم میشدم میگفتم "یا علی یا علی یا علی، یا زهرا یا زهرا یا زهرا بعد میگفتم یاحسین، بعد بغصم میترکید و گریه هام رو از سر میگرفتم ...
(اینو دیشب نوشتم ، ولی از شدت خستگی نتونستم پستش کنم و خوابم برد ...)
نَصۡرࣱ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَتۡحࣱ قَرِیبࣱۗ وَبَشِّرِ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ
احساس غرور سراسر وجودمو گرفته
سیل صلوات راه بندازید جهت موفقیت هر روزه و بیشتر ایران و رزمندگان اسلام
دیروز دفاع کردم
با نمره کامل
و
همه چیز خوب بود تا برگشتیم خونه
و
دوباره بابام کاممو تلخ کرد
با حرفهای الکی ... مغز به اون سنگینی رو سپرده دست دو تا چشم اندازه نخود بعد ادعاش عم میشه ... عقلش به چشمشه و همه ش دنبال اینه که فلان جیزو به دست بیاره و بکنه تو چشم این و اون ... اه ... حالمو گرفت ...