سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

پارسال ۲۸ اردیبهشت آزمون اموزش پرورش دادم و با اینکه خیلی خونده بودم با اختلاف نمره بسیار کمی از نفر آخر قبول نشدم !

همون روز ، یه خانومی جهت خواستگاری زنگ میزنه به مامانم که پسرشو اینجوری معرفی میکنه : پسرم ۸ سااااااله سخت داره کار میکنه همه ش بهم برای این بوده که بتونه زندگی قشنگی بسازه، درس نخونده به جاش کار کرده و سرمایه جمع کرده ، خیلی مهربونه ، خیلی دست و دل بازه ، دانشجوی کارشناییه! چون اول رفته سرکار بعد رفته سراغ درس ... خلاصه قرار شد با آقا پسر اول تلفنی صحبت کنم بعدم ملاقات و ... نکته قابل توجه در رفتار و کلام محترمانه مادرشون بود !

ایشون هم خیلی مودبانه اول پیام دادن و ساعت مناسب جهت تماس رو هماهنگ کردن ، بعد سر ساعت معهود تماس گرفتن ... بعد از سلام و احوال پرسی فرمودن شما واسه فلان شهرید درسته ؟ گفتم بله گفت پس حتما شما هم از این رسمها که میگن باید ۴۰۰ تا سکه مهریه باشه و کل جهیزیه هم با پسره دارید ؟

واقعا من تا حالا چنین رسمی تو شهر و قوممون ندیده بودم! گفتم خیر ولی جای این سوال الان نبود ... 

بعد در مورد تحصیلاتش پرسیدم گفت من دیپلمم :) این‌۸ سال هم با دیپلم کار کردم و از مهر قراره برم دانشگاه !!!!!!!!! ( دقت کنید مامانش گفت دانشجوعه ولی خودش گفت تازه از مهر میخواد بره دانشگاه :/  )

بعد یهو برگشت گفت ببین‌من قراردادی ام حقوقمم خیلی زیاد نیست شما که اهل تجمل نیستی ؟ یا پدرتون "گیر" نمیدن چرا من‌ رسمی نیستم و قراردادی ام ؟ 

گفتم من اهل تجمل نیستم ولی اهل گذشتن از حداقل خواسته هامم نیستم ، در مورد رسمی و قراردادی بودن شغلتون هم بهتره با پدرم صحبت کنید و خودتون مردونه حلش کنید 

بعد تیر آخر رو زد و گفت ببین‌من پول ندارم تو تهران خونه رهن کنم ، اگه میای حاشیه تهران یا کرج که ادامه بدیم اگه نه که هیچی ! 

گفتم سوال سختیه باید بهش فکر کنم ...

دقت کنید پسره بعد از یه سلام علیک معمولی تو ۱۰ دقیقه _۱۵ دقیقه ، بدون اینکه چیزخاصی در مورد بپرسه یا در مورد خلقیات و شخصیتش بگه همه این حرفها رو زد ! و برعکس مادرش خیلی بی ادب به نظر میرسید ... البته شاید مادرشم داشته نقش بازی میکرده ...

 

بعد اینکه گفتم سوال سختیه باید بهش فکر کنم ، گفت خب فکر کنید فردا مجدد پیام میدم‌جهت فیکس کردن تایم ملاقات ، قبول کردم خداحافظی کردم و سرم داشت سوت میکشید از شانس کثافتی که دارم ...

خیلی فکر کردم این پسره از الان داره میگه "شما که اهل تجمل نیستید" پسفردا من‌هرررررررچی بخوام ازش میگه نمیخرم این‌تجمله اونم تجمله تو هم روز اول گفتی اهل تجمل نیستم !!!!  ( واقعیت اینه که من اهل تجمل نیستم اهل اسراف نیستم اهل بریز بپاش نیستم و کم خرید میکنم ولی مفید خرید میکنم ، یه چیز گرون و شیک‌میخرم مدتهاااا ازش استفاده میکنم و واقعا تا نیاز نباشه چیزی نمیخرم از این اخلاقا ندارم از جلو در مغازه رد بشم و بگم واااای این چه قشنگه برم بخرمش بدون اینکه فکر کنم واقعا بهش نیاز دارم یا نه ، ولی وقتی به چیزی نیاز دارم "باید" بخرمش نمیتونم با لباس و وسایل قدیمی و کهنه و فرسوده قبلیم سر کنم ...) از طرفی دیدم با خانواده خیلی سازگاری ندارم ولی نه در این حد که پاشم برم بدترین مناطق تهران یا اصن یه شهر دیگه _ کرج_ زندگی کنم ، خلاصه فردا صبحش خودم پیام دادم به پسره ، گفتم موضوع محل زندگی خیلی واسم مهمه ، من فقط تهران میتونم زندگی کنم اونم یه محل آبرومندانه و حتی معمولی مث محل خودمون ،‌حاشیه و دور و اطراف تهران و کرج نمیام ، اگه واقعا براتون امکانش نیست اصلا همو ملاقات نکنیم 

آخ 

آخ 

آخ چشمتون روز بد نبینه ... پسره عصبانی شد در حدی که اگه جلو دستش بودم احتمال داشت ازش کتک بخورم! گفت خانم اصن جواب من زودتر از شما منفی بوده من میخواستم زودتر از شما بگم "نه" !!!!!!! _انگار مهدکودکه که کی زودتر بگه "نه"_ و بعدش چت رو دو طرفه پاک کرد ...

 

اینم از شانس من... :)

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۶:۱۲
نفس

چرا دوست قدیمیم ازم ناراحته ؟

تو تعطیلات نوروز بود یه شب بیخوابی زده بود به سرم تو لیست کانتکتهای تلگرامم رفتم و به هرکس که حس کردم "دلم میخواد" یه پیام خیلی معمولی به زبون خودمونی دادم و عیدو تبریک گفتم ، این دوستمم از همونا بود ،‌از قضا بیدار بود و جواب داد و باب صحبت بعد از سالها باز شد ، آخرین باری که باهاش چتی صحبت کرده بودم اوایل کرونا بود !!!! و آخرین باری که دیده بودمش سال ۹۳ تو امتحانهای خرداد و قبل کنکور 

دیگه بعد کنکور اون قبول شد تهران و من موندم پشت کنکور و مسیرمون از هم دور شد دیگه تو همه این سالها _حتی بعد از نقل مکان من به تهران_ همدیگه رو ندیدیم

تو حرفهای همون شب گفت بعد تعطیلات بیا یه روز بریم تهران همو ببینیم بعداین ۱۱ سال ! استقبال کردم و گفتم حتما ولی بابت همین ماجرایی که پیش اومده بود واسم حال و حوصله بیرون رفتم نداشتم ، خلاصه روز ۲۲ فروردین قرار شد همو ببینیم ، چند بار امدم به بهونه های مختلف کنسلش کنم ، الکی بگم مهمون داریم یا کاری پیش امده ولی دلم نیامد گفتم اونم تنهاست بذار بریم یه تنوعی میشه واسه هر دومون ...

 یه جا تقریبا مرکز شهر انتخاب کردیم ، کافه خوبی از آب درومد ‌، اونجا اول شِیک خوردیم بعد حرررررف زدیم تا وقت ناهار شد ناهار هم خوردیم بعد رفتیم نشستیم وسط میدون ! از تموم این ۱۱ سال گفتیم ، از شکست عاطفی اخیرم گفتم از اینکه خیلی روحیه خوبی ندارم سعی کرد بهم روحیه بده و بگه بهتر که نشد به نفعت شد، دیگه نزدیکهای غروب از هم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه ، چند روز بعد گفت بیا به جای تمام این سالها هر هفته همو ببینیم ، من عذاب دو دنیا ریخت رو سرم! هرررر هفته برم بیرون ؟ با این همه شیفت آشغالی .؟ با این حال و روحیه خراب که خودمو به زور میبرم میذارم سر شیفت؟ گفتم خیلی دوست دارم ارتباطمون حفظ بشه ولی هرهفته نمیتونم قول بدم ، شیفتهام خیلی زیاده ، گفت باشه هر ماه ، مجبوری قبول کردم ، تقریبا داشت سر ماه میشد که گفت کجا بریم و کِی ؟

واسش گفتم ببین تو و دوستیِ که بین ما هست واقعا واسم ارزشمنده ولی من یا شیفتم یا اگه خونه باشم یه کاری دارم برا انجام دادن یه خریدی چیزی ، دکتر بردن مامان بابام ، اگه هم هییییییچ کاری نباشه راستش آدم از خونه بیرون رفتم نیستم ، دلم میخواد اون یک روز استثنا رو تو خونه بمونم حتی به قیمت هیچ کاری نکردن! بیا همینطوری چتی حال و احوال همو بپرسیم و هر موقع واقعااااااا پا داد بریم بیرون هر موقع حس و حالش بود ، نه اینکه خودمونو ملزم کنیم سر تاریخ بریم بیرون ،‌ چندبار صمیمانه و محترمانه اینا رو براش گفتم ولی در جوابهاش به صورت خیلی زیرپوستی اول مسخره م کرد بعدم محکومم کرد به اینکه دارم بهونه میارم بعدم دیگه جواب نداد و قهر کرد !!!! 

اولش ناراحت شدم از اینکه باورم نکرد ، ولی بعد گفتم به کتفم بابا ؛ من خودم داغونم ،‌روح و روانم تیکه پاره ست حوصله خودمم ندارم ، به زور میرم سر کار ، به خدا شیراز رفتنم به دل خودم نبود خانواده به زور بُردَنَم ، بعد من بیام به خاطر خوش آمدن کسی پاشم سر ماه باهاش بشینم تو کافه یه شِیکی بستنی چیزی بخورم؟ که چی ؟ که خوشحال بشه ؟ وقتی خودم خوشحال نیستم چه جوری یه نفر دیگه رو خوشحال کنم ؟ وقتی پا بیرون گذاشتن از در خونه واسم عذابه چرا خودمو عذاب بدم ؟ من به خاطر اینکه از خونه بیرون نرم جلسات تراپیمم قطع کردم ! چون ترجیح میدم اگه روز خالی دارم " توی خونه " بمونم ، جایی نرم و کسی رو نبینم ، چرا من خودمو به خاطر خوشحالی اون به عذاب بندازم ؟ چرا اون منو درک نکنه؟  فلذا ؛ به درک 

 

این همه ملت آمدن منو بی دلیل و توضیح ، یا با دلایل چرت و پرت ناراحت کردن ، روح و روانم شد سرویس بهداشتی مردهای ۳۰ _۳۸ ساله ، اعصابمو به ۱۰۰ روش نوین داغون کردن به هم و رفتن ،‌ بعد من محترمانه و صمیمانه درخواست فضای تنهایی داشتم برای خودم _ از آدمی که ادعای دوستی داشت _ بعد بازم ناراحت شد؟ خب جهنمممممم 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۰۳
نفس

اینکه دوست نداشتنی و به در نخورم رو با پوست و استخونم درک کردم  و دیگه نیاز نیست کسی بهم یادآوری کنه  :)

موافقین ۱ مخالفین ۴ ۲۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۰:۲۹
نفس

امدم شیراز بعد از ۱۷ سال !

دفعه قبلی که آمده بودم سال ۱۳۸۷ بود ! 

سفرم یه خوبی داره که اونم دور بودنم از فضای مجازیه

اینستاگراممو دی اکتیو کرده بودم چند ماه پیش و همچنان دی اکتیو هست و در هیچ جای عمومیی تصاویر سفر رو شِیر نکردم و این آرامشم رو چند برابر کرده

و یه بدی خیلی بزرگ سفرم اینه که چادر ندارم! از بس که دورم راه رفتن و گفتن میخوای با چااااادر بیایی شیراز بابا بیخیال اونجا کسی نمیشناستت که ( مگه من تو تهران واسه شناس ها چادر سرم میکنم ؟! یا مگه نامحرم مسافرت با نامحرم شهر خودم فرق داره ؟!) یا مثلا میگفتن بابا گرررررمه با چادر اذیت میشی ( مگه اربعین که گرم تر هم بود ، تو عراق هم بود ،‌امکانات این سفرم نداشتم با چادر نبودم ؟ چرا اذیت نشدم ؟!) خلاصه اینقدر گفتن که منم شدم یه خانم عبا پوش! عبا پوشیدم با روسری ساده ، ولی بازم سنگینی نگاه مردها رو حس میکنم ! مردها با عبا هم آدمو نگاه میکنن ... و چادر یه چیز دیگه ست ... 

و چقدر خانم چادری تو شیراز کم بود ! من فکر میکردم تو تهران دیگه ملت حیا رو خوردن و شرف و قی کردن و با دامن بدون جوراب ،‌ بولیز کوتاه و بی روسری بیرونن ،‌ولی تو شیراز هم همین بود ! حالا درسته تعدادی از اینها مسافرای تهران بودن ولی دیگه همه شون که از تهران نبودن! حتما از شهرهای دیگه و خود شیراز هم بودن

خلاصه اوضاع حجاب خیلی خراب بود ، همه خانم های چادری رو یه جوری نگاه میکردن ، من سعی میکردم باهاشون ارتباط چشمی بگیرم و با محبت بهشون لبخند بزنم از بعضی جواب گرم لبخند میگرفتم ولی کاملا مشخص بود در چشم یکسری ها یک حجاب استایل میامدم که داره در عین پوشیده بودن بیشتر جلب توجه میگیره ! ولی واقعا اینطوری نبود من به خاطر اینکه کمتر سرکوفت بشنوم از خانواده این کارو کردم ... خلاصه یکی از سختی ها و چالشهای این سفرم عباپوش شدن بود ... 

 

و داشتم فکر میکردم ملت چه دغدغه هایی سیاسی ، مملکتی ،‌مذاکراتی ... دارن ( کنایه از دغدغه های مهم و غیرقابل چشم پوشی) و من چه دغدغه ای .... من هنووووووز با پوششم با خودم و خانواده م درگیرم ...

 

 

من میخونمتون ، کامنت هاتونم که محبت میکنید و ثبت میکنید میخونم ، ببخشید براتون کامنت نمیذارم یا جوابتون رو نمیدم ، وقت خالی دارم فقط ذهنم درگیره 

بیخودی درگیرِ ،‌درگیرِ چرندیاته و رمقی برای عمیق کردن ازتباطاتم نمیذاره تا حدی که دوستِ قدیمیم هم‌با اخلاق گندم ناراحت کردم،‌لطفا شما درکم کنید و ازم ناراحت نباشید ...🙏

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۲۲
نفس

کنترل رو خودم ندارم

کج خلقی میکنم

بد خلقی میکنم

اخم و تَخم میکنم

صدام میره بالا

داد میزنم

گاها بد و بیراه میگم

بعد عین سگ پشیمون میشم

...

من فقط میخواستم زندگیمو قشنگ بسازم

نشد

نشد که هیچ ، با این اخلاق سگم بدتر هم شد

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۲:۴۸
نفس

از بندرعباس و غصه ی عمیقش همه نوشتن ، همه زیاد هم نوشتن 

فقط سوال من اینه که حدود ۷۰ نفر کشته شدن که خیلی هاشون زندگیهاشونو دوست داشتن، ولی منی که هر روز به زوووور خودمو از رخت خواب جدا میکنم و شب موقع خواب هزاز بار آرزو میکنم تا فردا تموم بشم و نباشم ، زنده ام ؛ چرا ؟

چرا جای من با کسی که دلش میخواد زندگی کنه عوض نمیشه ؟ 

 

 

+ فحش آزاد ، هر فحش ناجور و بد و بیراهی دلتون میخواد بهم بگید ، حق با شماست 

+ ببخشید جواب کامنتهاتونو ندادم ، حرفهای قشنگتونو خوندم ولی دل و دماغ جواب دادن نداشتم ،‌مرسی که درکم میکنید 🙏

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۱۲
نفس

۱۵ ماه و ۱۰ روزه که چادر میپوشم

قبل تر ذوق چادرمو داشتم ، با ذوق میپوشیدم ، خیلی خیلی دوسش داشتم ، حتی خوشحال بودم دنیا یه طوری چرخید که من این پوششو واسه خودم انتخاب کردم ،

اما این روزها ... امان از این روزها ‌‌‌‌... خودمو تو آینه نگاه میکنم میگم واااااای تو چادری شدی ؟ این چه کاری بود با خودت کردی ؟ همون مانتوی بلند و مقنعه ی محجبه چه اشکالی داشت چادری شدی؟ اصن توِ خراب رو چه به قداستِ چادر؟ ...

 

 

 

 

( حتی یه لحظه هم کاری که اون خانواده با من کردن و حرفهایی که بهم زدن از یادم نمیره ، هرلحظه که یادم بیفته عین همون لحظه اول تپش قلب میگیرم و قلبم فشرده میشه ...)

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۵۴
نفس

دیگه دلم مُردن نمیخواد

کارم از این حرفها گذشته

من اگه بمیرم، بازم هستم فقط جام عوض شده 

دلم وجود نداشتن میخواد

دلم میخواد کلا موجودیتِ من وجود نداشته باشه

دلم میخواد حذف بشم 

از همه جا ، از همه ی دنیاها ، از همه ی حافظه ی تاریخ

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۰ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۳۰
نفس

سراغ مرا هیچکس نمیگیرد ، مگر نیمه شبی ، غصه ای غمی چیزی ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۲۷
نفس

۷ کارگر معدن فوت کردن ؟ بیچاره ها 

من بقیه عمرمو نمیخوام، کاش بقیه ی عمر من بین این ۷ تا تقسیم میشد و بخشیده میشد شاید اونا انگیزه ای برای ادامه دادن داشتن...

موافقین ۰ مخالفین ۴ ۱۹ فروردين ۰۴ ، ۲۲:۳۹
نفس

میدونی حکایت ما الان مث کی و چی میمونه ؟

مثل اون روزگاری که امام موسی کاظم علیه السلام در زندان بودن و مسلمونهای اون روزگار تلاشی جهت مخالفت با حاکم وقت نمیکردن یا تلاششون مثمرثمر نبود ؛ بعد هرسال عاشورا برای امام حسین علیه السلام عزاداری و گریه زاری میکردن

ما برای این شبهای غزه و اجسادی که با شدت انفجار به هوا پرتاب شدن چه کار  کردیم ؟ فردا روز خودمون خجالت نمیکشیم که بخواییم دهه محرم تو گوشه خونه مون روضه بگیریم و عزاداری کنیم ؟ دیروز اسمش کربلا بود و امروز اسمش غزه ست 

چه کار باید بکنیم که فردای قیامت شرمنده نباشیم...؟

 

 

اون ویدیو هست که صدا داره از بلندگوی مسجدی در غزه درخواست کمک میکنه ؛ اونجایی که میگه " یا اهل الاسلام" میخوام سرمو بذارم و بمیرم از غصه ... خاک برِ سر منِ مسلمون که کاری نمیکنم 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۵۱
نفس

من شاهد نابودی دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم ..‌.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۴ ، ۱۱:۱۷
نفس

سال نو مبارک 🌸

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۰۶
نفس

میدونی داشتم به چی فکر میکردم ؟ 

به اینکه وقتی مامانش تو خونه ی ما ازم پرسید که "دختر مهمون داری بلدی؟" 

چرا عصبانی نشدم ؟ و چرا با یه جوابِ آبدار حالشو نگرفتم که بگم من خیلییییی ویژگی های والاتر و بزرگتر و باارزشتر از مهمونداری بلدم ، زن حسابی من فوق لیسانس دارم ، درس خوندم ، اهل ادبیات و شعر و مطالعه ام ، از پایان نامه م با نمره کامل دفاع کردم‌، چندتا مهارت تخصصی تو رشته ام دارم ، کتاب ترجمه کردم ، و همه اینا از مهمونداری خیلیییییی باارزشتره و مهمونداری هم بلدم چون ما اهل رفت و آمد و دید و بازدیدیم و اگه بلدم نباشم کار خیلی سخت و طاقت فرسایی نیست؛ یاد میگیرم 

چرا نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم "بله " ؟ چرا عین گوسفند مطیع وقتی چاییشو مزه مزه کرد و گفت یخ کرده بلند شدم استکان رو ازش گرفتم و چایی رو دور ریختم و چایی داغ واسش بردم ؟

چرا موقعی که داشتن از خونه مون میرفتن و خواهرش حتی نگاه منم نکرد رو صدا کردم دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم گفتم فلانی خانم از دیدنت خیلی خوشحال شدم به امید دیدار مجدد ؟ 

چرا اون روز عین خاک بر سرها رفتار کردم ؟ عشقِ به اون مردِ دهن بین با من چه کار کرده بود اخه ؟ ...

 

 

 

یه روز قبل اینکه بیان خونه مون ، عصرش اومد دنبالم رفتیم یه جایی نزدیک خونه مون بستنی زعفرونی خوردیم و تو ماشین با هم عکس انداختیم ، بهش گفتم اگه فردا مامانت از من خوشش نیاد چی ؟ گفت اینطوری نیس مامانم هر روز میگه کی منو میبری عروسمو نشونم بدی بعدم من تا ابد کنارتم ، هیچ چیزی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه 

تکرار کردم ، حالا فرض کن ، فرض کن خانواده ت مخالفت کنن ، چه کار میکنی؟ گفت میگم" من میخوامش"

 

 

 

چند هفته قبلش ،قرار بود بابامو ببینه و باهاش حرف بزنه ، من خیلی استرس داشتم که بابام از ظاهر ، چهره یا کارش خوشش نیاد و مخالفت کنه ، روز قبل اینکه بابامو ببینه با هم بیرون بودیم رفته بودیم ایران مال ، موقع برگشتن ، تو پارکینگش تو ماشین نشسته بودیم ، من قبلش چندبار از اینکه استرس فردا رو دارم گفته بودم ، از داشبورد یه بسته کاغذ رنگی آورد ( ابعاد کاغذها به نظر ۱۰×۱۰ بودن کوچیک بودن در کل) گفت یه رنگ  انتخاب کن ، گفتم زرد قناری ، گشت بینشون زردش رو پیدا کرد ، شروع کرد تا زدن و باز کردن و بین این کارش هی حرف از امید زد ، از اینکه نباید نگران هیچی باشم، از اینکه همههههه مشکلات دنیا با حرف زدن حل میشن ، فقط باید بلد باشی حرف بزنی و گوش شنوا در مقابلت باشه ، اینا رو چندبار با کلمات و عبارات مختلف گفت و هی اون کاغذو تا زد و باز کرد و آخرش شد یه "درنا" گفت نماد امید عه، هر وقت حس کردی ناامید شدی یه نگاه به این بنداز و یادت باشه من کنارتم تا همیشه ...

 

آیا من حق داشتم این حرفهاشو باور کنم یا من یه دخترِ زود باورِ خنگِ هَوَلِ شوهرم ؟

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۲۹
نفس

ماه رمضان مبارکتون باشه🌷 الهی بتونید بهترین و بیشترین بهره رو از این ماه مبارک ببرید🌷

این مدته هرچی ماشین شبیه ماشینش میدیدم سریع نگاه پلاکش میکردم ببینم خودشه یا نه ، تو خیابون ، تو ماشین ، تو هرحالتی داشتم شماره پلاک ماشینها رو چک میکردم ... بعد حسابی دلم میگرفت و دلم برای روزهایی که از صبح تا شب بیرون بودیم میسوخت ... دیروز از خودم و چشمم که دائم دنبال شماره ماشین ها میگشت عصبانی شدم ، گفتم اصن فک کن الان این ماشین بغلی ، ماشین اونه ، یا نه اون دو تا جلوتری ماشینشه ، نه همینه که الان سبقت گرفت رفت، خب بعدش چی ؟ میخوای چه کار کنی؟ بری یقه شو بگیری بزنی تو گوشش ؟ میخوای بری التماسش کنی که برگرده ؟ میخوای با حسرت نگاهش کنی ؟ هدفت چیه که اینقدر دنبالش میگردی ؟ بابا اون رفت تموووووم شد ، با خوشحالی ام رفت، با رضایتم رفت ، با حالِ خوب رفت ، با حسِ پیروزی رفت ، اون رفت در حالی که حس میکرد راز بزرگی که در مورد تو کشف نکرده بود توسط خواهرهای کارآگاهش کشف شده و اون چقدر خوشبخته که چنین خواهرهای کارآگاه و کاردرست و باهوش و تیز و زرنگی داره که طینت خبیث و باطن خراب یه دخترو براش رو کردن ...

 

 

همون شب که هدیه روز مرد رو بهش دادم ، با ذوق بهش گفتم تو اولین مردی هستی که غیر از بابام دارم روز مرد رو بهش تبریک میگم و بهش هدیه میدم من چقدر خوشبختم که تو رو دارم ، ذوق از تمام صورتش پیدا بود ، نمیدونست چه کار کنه گوشه چادرمو گرفت و بوسید و گفت تو بزرگترین هدیه ی خدایی به من 

نمیدونم چند روز بعد بود که باز همو دیدیم چادر جده پوشیده بودم با یه روسری سبز یشمی که گیره روسریم هم سبز یشمی بود ، هرچی نگاهم میکرد میگفت قربون این همه زیباییت برم ، قربون چارقد سبزت بشم ، قربون این سلیقه ت بشم که سنجاق روسریتو با روسریت ست کردی چندبااااار گفت که سبز چقدر بهت میاد چقدر زیبا تر شدی چقدر واسم عزیز تر شدی 

وقتی هم که تسبیح عقیق تبرک مشهد رو بهش هدیه دادم کلی همینطوری قربون صدقه م میرفت بعد تشکر کرد و بعد چادرمو بوسید ، شبش که برگشتم خونه ، پیام داد گفت عشقمون رو سپردم به امام رضاجان تا خودش ازش مراقبت کنه 

 دفعه یکی مونده به آخر که دیدمش یه روسری کرم رنگ که گل ریز داره پوشیده بودم که ترکیبش با چادر جده خیلی قشنگ میشد ، دم آخری موقع خداحافظی نگاهم میکرد و پشت هم میگفت قربون چشمات بشم ، قربون زیباییت بشم ، قربون این چارقد گل گلیت بشم که اینقدر بهت میاد و باز چادرمو بوسید 

دو روز بعدش بهم زنگ زد و گفت " تو عاشق کس دیگه ای بودی و من نمیخوام با این شرایطتت ادامه بدم " 

اره ... من اون حرفها رو شنیدم و عشقش رو باور کردم و بعد با شنیدن این جمله آخر پودر شدم ... طوری که امروز برای بار سوم رفتم پیش مشاور ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۲۴
نفس

میگم که

یه نفر که میمیره آدم چقدر براش گریه میکنه ؟ 

(میخوام دستم بیاد یه حساب کتاب کنم ببینم چقدر دیگه باید واسه نداشتنش گریه کنم...)

کتاب میگه سوگ ۶ ماهه

مشاورم گفت سوگ نهایت ۶ ماهه

( یواش میگم بین خودمون بمونه ، نمیخوام ۶ ماه واسش عزاداری کنم ، زیاده به نظرم، ۲‌ماه حضورش + ۶ ماه سوگش میشه ۸ ماه از عمرم، نمیخوام ۸ ماه از عمرمو واسش بذارم ...)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۸
نفس

نماز لیله الدفن برای شهدای مقاومت که فراموش نشده انشالله ؟ ...

ماجرای گودال قتلگاه که برمیگرده به امام حسین جانمون ولی اینبار هم تکرار شد

۸۵ تن مواد منفجره به کار گرفتن ‌که سیدمقاومت رو از محور مقاومت بگیرن ... شد آیا ؟ نه قطعا عزیزتر که شد هیچ ، حتی خیلیها که تا الان نمیشناختنش باهاش آشنا شدن ، شد همون جریان " تعز من تشاء..." 

 

 

 

از خودمم بگم

امروز جلسه دوم با مشاورم بود

جلسه سختی بود حقیقتا 

گریه زیاد کردم

تمرین سختی عم بهم داده 

امیدوارم بتونم انجامش بدم 

تمرینش درد داده ، خیلی درد داره ، خیلی گریه داره، از اون گریه های هق هقی بلند بلند و از ته دل ...

بین تمام حرفهایی که تو ۱ ساعت و ربع زدیم یه جمله خیلی دلنشین و تعبیرجالب بهم گفت ؛ گفت تو مث آدمی هستی که بعد یه زلزله سخت خونه ش آوار شده و ریخته و تمام دارایی و زحماتش به باد رفته ، فقط اون لحظه خودش تو خونه نبوده و زیر آوار له نشده ، ببین این خانواده _ اینطور که میگی_ کلا اهل زدن این مدل حرفها هستن ‌، اگه نامزد کرده بودی و دوست و دشمن خبردار شده بودن بعد چنین تهمتی میزدن و همه چیزو تموم میکردن چی؟ اگه ۱ سال از زندگی مشترکت میگذشت و حرف بدتری میزدن چی ؟ اون موقع همه عالم هم خبردار میشدن یعنی اون خونهه هم آوار شده بود سرت ولی الان خودت جون سالم به در بردی....

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۰۰
نفس

روز تولدم اینقدر بهم سخت گذشت و انقدر گریه کردم که داشتم به جنون میرسیدم...

تو اینترنت سرچ کردم و اولین مشاوری که همون روز تایم خالی داشت ازش نوبت گرفتم و رفتم پیشش

قبل اینکه برم حسابی گریه هامو کردم که پیش مشاور نزنم زیر گریه !

رفتم 

رفتم تو اتاق 

با بغض سلام کردم

نشستم 

با آروم ترین صدایی که میتونستم حرف بزنم شروع کردم به تعریف کلمه ی دوم سوم بودم که بغضم ترکید

زدم زیر گریه 

بین گریه ها تعریف کردم که چی شده 

همینطور حرف زدم و گریه کردم و حرف زدم و آروم تر شدم 

همه چیزو واسش گفتم 

اونم گوش میکرد و یادداشت میکرد

حرفهام که تموم شد دقیقا این جمله رو گفت " چه خانواده ی آشفته ای بودن ، خطر از بیخ گوشِت رد شده " با این اخلاق خانواده و این مرد وابسته نمیشه زندگی کرد، میدونی من چندتا مراجع دارم (خانم) که از وابستگی همسرشون به خواهر و مادرش شکایت دارن ؟

در مورد این آدم و رفتار دهن بینیش خانواده و دوستامم بهم گفته بودن که برو خدا رو شکر کن که به هر طریق از زندگیت حذف شد ولی من همه ش فکر میکردم اونا میخوان با این حرفها به من دلداری بدن ، چون مثلا منو دوست دارن یا میخوان کمتر غصه بخورم ، ولی وقتی یه مشاور که کاملا بیطرف بود هم این حرفو زد خیلی آروم شدم ، آخر جلسه بهم دو تا توصیه کرد ، گفت میخوام روزی ۲ ساعت رو فقط به خودت اختصاص بدی هرکاری که دوست داری رو انجام بدی ، کتابخوندن ، فیلم دیدن ، ورزش ... بعدم بشین یه کاغذ بیار هر حرفی که داری به این آدم بزنی رو بنویس رو کاغذ هرچی از بیان احساساتت از فحش و بد و بیراه و هرررررچی بعد اون کاغذها رو پاره کن و دور بریز

 

از اون روز ‌تقریبا هیچ کدوم این کارهایی که گفت رو نکردم! 

واسه خودم وقت گذاشتم ولی نه ۲ ساعت! فیلم دیدم ولی از سر ناچاری ! تمرکز کتابخوندن نداشتم ، کمر همت ورزش کردنم نداشتم ...

در مورد نوشتن ... راستش تو کاغذ ننوشتم ! به خودش پیام دادم

واسش نوشتم انقدر گریه کردم که چشمام دیگه باز نمیشن ، شدم مثل آخرین روزی که منو دیدی همون روز که داشتم واسه از دست دادنت گریه میکردم ، روز اول منو با لبخند دیدی حالا خواب و خوراکم شده گریه خودت بیا ببین چی تحویل گرفتی و چی تحویل دادی 

با همین پیام باب صحبت باز شد

با تاکید و برای بار چندم بهش گفتم از باعث و بانی این تهمت نمیگذرم ، گفتم خانواده ت منو نخواستن این داستانا رو بافتن که تو از من دل بکَنی ، باور نکرد ، میگفت اونا دوستت داشتن و اونا عم از شنیدن حرفهای همکارهات ناراحت شدن ، و دوتا چیز جدید هم اضافه کرد... میگفت همکارات گفتن تو خونه مجردی داشتی و از سختی های زندگی تنهایی و اجاره دادن براشون گفتی !!!!!!!!!! عجیب ترین حرف عمرم بود چون من از اول با خانواده امدم تهران ... خنده دار ترین و مضحکترین حرفش هم این بود که میگفت همکارات گفتن تو "دعانویسی" میکنی !!!!!!!!!!!! واااااای خدایاااااااا این دیگه چه حرفی بود ، این دیگه چه چرندی بود ؟ اینو که گفت مطمئن شدم جریان کربلا و عشق و عاشقی ساختگیش هم ساخته ذهن مریض خواهرها بوده و من ساده بودم که آمدم جریان خواستگاری کربلا رو واسش گفتم ... دعا نویسی ؟ اخه مرد تو مهندس فوق لیسانس این مملکتی این چه حرفیه آخه ؟ این‌چه چرندیه آخه ؟ دیگه منم زدم به سیم آخر گفتم تو با این سن و سال هنوز نگاهت به دهن خواهرهاته از خودت هیچ اقتدار و توانایی واسه تصمیم گیری نداری ، گفتم دهن بینی و استقلال فکری نداری ، گفتم حالا که فکر میکنی من دعانویسم برو اون پیراهنی که واسه روز مرد بهت هدیه دادمو آتیش بزن چون دعا فقط با سوزوندن از بین میره !!!!! نکنه یه وقت دعاهای وصل شده به اون پیراهنه زندگی تو و خانواده ت رو خراب کنه !!!!!!! بعدم گفتم اگه مردی بیا از فلان جا و فلان جا و فلان جا در مورد من بپرس ، ببین‌اونا هم همین حرفها رو میگن یا بهت دروغ تحویل دادن ، فقط مرد باش خودت تنها برو بپرس، اینا رو میگم نه اینکه به من برگردی ... میگم که مطمئن بشی از آدمی که از دستش دادی و از اطرافیانی که کنارت زندگی میکنن ...

دیگه فرصت نشد که بهش بگم تو شدی عابربانک خانواده ت 

خواهرت میترسه تو ازدواج کنی که نکنه یه دفعه برای خرج کردن برای مامان بابای پیرت کم بذاری یا خدایی نکرده مسئولیت نگهداری و دکتر بردن و آوردن اونا بیفته با خودش و تو سر زندگیت باشی ...

درنهایت هم برای همیشه از هم خداحافظی کردیم 

بعد از اون شب دیگه ناراحت نیستم ، نه که نباشم ها ، خیلی کمتر ناراحتم ، و خیلی بیشتر خشمگینم ، عصبانی ام ، کلافه ام ، دلم میخواد خواهره رو گیر بیارم بذارم سه کنج دیوار ، یکی چپ و یکی راست چنان بزنم تو گوشش که فرصت نکنه نفس بکشه ... 

خب تو از من و خانواده م و در و دیوار خونه مون و اصلا از هرچی که خوشت نیامد و راضی به ازدواج من با برادرت نبودی ، چراااااا پشت سرم حرف مفت میزنی ؟ چرا چرندیات تا این حد میگی ؟ ....

 

 

+این ۱۰ روزه هرچی دلم میگرفت نوحه گوش دادم و دعای عظم البلا رو میخوندم ، بین نوحه ها هم زار میزدم و به امام حسین میگفتم من دو مرتبه اومدم زیارتت حالا واسه همون زیارت حرف افتاد پشت سرم ، خودت شاهد باش که راجع بهم چی گفتن و لطفا حواست بهم باشه ... 

+از همون مشاور مجدد نوبت گرفتم برای هفته آینده ... برم روح و روان تیکه پاره شده م رو بچسبونم به هم ... یه کم سرِ پا بشم ...

+ از همه ی عزیزانی که محبت داشتن کامنت گذاشتن _ خصوصی و عمومی_ ممنونم دست تک تکتون رو میبوسم و براتون از خدا اول تن سالم و بعد دل شاد میخوام ....🌷

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۳۷
نفس

طبق محاسبات و تصمیمات ۸_۹ پیشم میبایست امروز سویساید کنم !

امروز تولدمه ...

حالم خوب نیست

دلم پُر از عضه ست

دلم خیلیییییی شکسته

من رفتم کربلا که دلم آروم بگیره ، حالا واسه همون کربلا رفتن حرف افتاد پشت سرم...

من تنهام و حالم خوب نیست

فرق الانم با همون ۸ _ ۹ ماه پیش میدونید چیه ؟ اون موقع فقط غصه ی تنهاییمو میخوردم و بابتش ناراحت بودم و کارم به افکار سویساید رسیده بود

الان تنهام ، ناراحتم ،  دلم شکسته ، تهمت کاری که نکردمم بهم زدن، رابطه ای هم که روش حساب میکردم سر همون حرف مفت به هم خورده ... ولی من افکار سویساید ندارم! عجیبه ! پوستم عجیب کلفت شده !

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۵۶
نفس

این پست طولانیه ، لطفا بخونید و نظرتون رو خصوصی یا عمومی بهم بگید 

 

بهم تهمت زدن

خانواده خواستگار اخیرم بهم تهمت زدن و همه چیزو تموم کردن

گفتن رفتیم محل کار قبلیت پرسیدیم گفتن "این عاشق یه پسره بوده با اون رفته کربلا و بعد هم به خاطرش تغییر کرده و چادری شده و آخر هم پسره ولش کرده گفته ایمانش کمه" ما تو رو با این پیشینه نمیخواییم

پسره هم گفت نمیتونم بپذیرم تو قبلا کسی رو دوست داشتی و بهش فکر میکنی و رهام کرد

یک هفته افتادم دنبال اینکه این چه حرف مفتی بوده افتاده پشت سرم

از محل کار قبلیم سوال کردم ، قسم و آیه میخوردن و میگفتن ما غیر خوبی از تو چیزی ندیدیم و چیزی نگفتیم ، رفتم پیش مسئول دفتر بسیج که سال ۴۰۲ باهاش رفتم کربلا گفت به همون کربلا قسم واسه خواهرهاش فقط تعریفت رو کردم باور کن امدن دروغ بهت منتقل کردن اینا میخواستن این وصلت جور نشه اینجوری نظر برادرشونو عوض کردن اونم دهن بین بوده بی عرضه بوده اگه مرد بود خودش می افتاد دنبال اثبات حقیقت ...

حالا واقعیت امر تو این دو سال قبل زندگی من چی بوده ؟ 

من بارها گفتم ، حجاب معمولی داشتم ، گناه هم میکردم ،‌نمازمم سبک میشماردم یه دفعه میخوندم ۴ دفعه نمیخوندم ، با یه پسری دوست شدم و رابطه مون هم اصلا ازدواجی نبود ، کاملا دوستی و تفریحی بود ، سال ۴۰۱ تو دهه محرم رفتم روضه و اونجا رفتم از عزادارها پذیرایی کردم ، نه که خودم برم ها ، انگار یکی دستمو گرفت برد و منو نشوند تو آشپزخونه منم دیدم زشته اینجا بیکار نشستم بذار کمک صاحب مجلس کنم ، بلند شدم چایی و کیک تو جمع چرخوندم و استکان ها رو شستم و موقع روضه و نوحه خوندن دلم شکست و گفتم امام حسین منو از این کثافتی که توشم نجات بده ، کمتر از ۲ ماه بعد اون رابطهه تموم شد برای همه ی عمرم و من تو هیییییچ رابطه دیگه ای نرفتم ‌، قسم میخورم که هیچ رابطه ای ، گذشت تا شد تابستون ۴۰۲ ، من کلا ناراحت بودم ، از مدل زندگیم ، از تنهاییم از اینکه بی هدف فقط شیفت میدادم و کار میکردم ، نزدیکهای اربعین بود دلم شکست ، دلم کربلا خواست ، خودمو زدم به آب و آتیش و پاسپورت گرفتم و با گروه جهادی بیمارستانِ اون موقع م رفتم کربلا ، اونجا از همه ی گناه های قبلیم توبه کردم و به شکرانه سعادت زیارت خواستم که تغییر کنم تو همه چی ، تو همه زمینه ها اولین اتفاقش نمازم بود که برام شد اولویت ...خیلییییی کمتر پیش اومد که نمازم قضا بشه ، شد ها ولی بعدش استغفار کردم ... ۴ ماه بعد که از کربلا برگشتم یعنی دی ۴۰۲ ، چادر رو برای پوششم انتخاب کردم ...

زندگیم روزمره طور میگذشت و هر روز با مامان و خواهرم چالش داشتم که میگفتن چادرتو بذار کنار و به خدا دلم نمیامد ... با هر چالشی بود ادامه دادم..

تا اربعین امسال شد ... از اول محرم دلم پیش کربلای اربعین بود ... به خاطر جراحیی که مادرم کرده بود و نمیتونستم طولانی تنهاش بذارم مطمئن بودم نمیتونم با اون گروه برم ... با بدختی با گریه با دعا و توسل و التماس به اهل بیت بلیط رفت و برگشت هوایی گرفتم برای یه سفر ۴ روزه ، خدا خودش گواهه ، تنها رفتم و تنها برگشتم ، تو عراق تو کشور غریب خودم بودم و خودم ، خودمو از نجف رسوندم کربلا و رسیدم همون موکب پارسالی ، ۴ روز کنارشون خدمت کردم و باز تنها برگشتم ، تو همون روز آخر ، تو همون موکب آقایی رو بهم معرفی کردن ، من گفتم اینجا جای مقدسیه بعدم الان زمان عزاداریه بذارید برای بعد ماه صفر ، معرف گفت تو فقط برو دو کلمه جهت آشنایی حرف بزن باشه اگه خواستی ادامه بدی بمونه برای بعد از صفر ، با پسره در حد نیم ساعت در حد سوالای اصالتتون کجاست چه رشته ای خوندی شغلت چیه خونه تون کجاست حرف زدم و وسالیمو جمع کردم امدم و تنها آمدم نجف و بعدم تهران ، بعد از ماه صفر با وساطت معرف مامان آقا با مامانم تلفنی حرف زدن و ما ۴ جلسه با هم رفت و آمد کردیم و هرچه که بود خیر نبود و جور نشد ... خداگواهه ارتباطی بین ما نبود عشق و عاشقی بین ما نبود ، ۴ جلسه حدود ۱ ساعته یا نهایتا ۲ ساعته تو جاهای عمومی مث کافه و رستورانها ما همو دیدیم ‌رسمی با هم حرف زدیم محرم نامحرم حالیمون بود به خدا 

و غیر از معرف _ که همون مسئول دفتر بسیج بیمارستان سابق بود_ و خانواده م خانواده پسر و خدا هیییییچکس از این اتفاق خبر نداشت ... یعنی منظورم اینه که دوست و اشنا و فامیل و همکار خبر نداشتن ... 

بعد دو ماه هم که همین آقای خواستگار به من معرفی شد و همه چی سر یه تهمت دروغ به هم خورد ...

براش همه واقعیت رو گفتم باور نکرد ، گفت میگن عاشقش بودی و با اون رفتی کربلا ، گفتم به خدا کسی خبر نداشته اصلا از این خواستگاری بعدم من تنها رفتم تنها برگشتم ، چادری شدن من واسه پارساله ، بعد من اگه میخواستم با پسر برم جایی میرفتم دبی میرفتم شمال ، اخه از قداست کربلا نباید شرم کنم ؟ با پسر نامحرم برم کربلا ؟ باور نکرد ، گفت همکارات گفتن این اصلا نماز روزه سرش نمیشده بدحجاب بوده به خاطر پسره تغییر کرد ، براش واقعیتو گفتم ، باور نکرد ... با تهمت رهام کرد ... 

نمیدونم این حرف مفت ساخته ذهن مریض کی بود ، نمیدونم حرف مفت یه همکاری بود که به من حسادت میکرد یا ساخته ذهن مریض خواهرهاش ؟ نمیدونم 

در آخر که دلم شکست بهش گفتم از کسی که این حرف مفت رو زد ، کسی که منتقلش کرد و کسی که باورش کرد نمیگذرم ، تهمتی که نتونی ثابتش کنی زندگی رو به آتیش میکشه ...هیچی نگفت ..‌. برای همیشه رفت 

مادرم و پدرم به قدری ناراحتن که روم نمیشه سرمو بالا بگیرم تو صورتشون نگاه کنم ، من گناه کردم ولی خدا شاهده این گناهو نکردم ، به همون کربلایی که رفتم قسم من این‌کارایی که اینا میگنو نکردم ..‌.دیگه هرچی بود این حرفها کبریت کشید به زندگی من ..‌.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۰۵
نفس