چهل و هفت
يكشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۳، ۰۵:۵۱ ب.ظ
روز خیلی خیلی سختی بود
انقدر گریه کردم که چشمام میسوزه
ولی یه قدم بسیار بزرگ برداشتم
از بیشتر از ۱۰ سال پیش نبش قبر کردم و حرف زدم و گله و شکایت کردم
تا آخرش مامانم قبول کرد که با همراهی بابام و خواهرم ، سه نفری حسابی گند زدن تو زندگیم ، تو همه ی ابعادش ، تو همه ی روزهاش ، همه روزهایی که میتونست خیلی قشنگ باشه ، همه روزهایی که میتونست خیلی واسم لذت بخش باشه ، دودش کردن رفت هوا...
بالاخره " فهمید "
و این یعنی یه قدم خیلی خیلی بزرگ
۰۳/۰۴/۰۳