شصت و پنج
يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۴۳ ق.ظ
تو ایستگاه مترو انقلاب نشستم
یاد اون روز افتادم که از سر کار قبلیم برمیگشتم و تو ایستگاه دروازه شمرون تا حد مرگ گریه کردم _ آخرای آبان یا اوایل آذر بود_ اینقدر گریه کردم که مامورهای مترو آمدن دستمو گرفتن گفتن پاشو بیا بالا یه آبی چیزی بخور ببینیم مشکلت چیه ؟...
الان حالم همونه ها
ولی دیگه اشکم خشک شده
مستقیم زُل زدم به تابلوی " میدان انقلاب اسلامی" و تا الان ۳ تا قطار اومدن و رفتن ولی من نای بلند کردن و کشیدن خودم تا توی قطار رو ندارم ...
پ.ن: الان یهو دلم خواست نجف باشم ، در باب الفرج بشینم و چشم بدوزم به گنبد طلایی و انقدر گریه کنم که بمیرم ... نه نه ... دلم میخواد برگردم شبِ سفرم ، همون موقع که دل تو دلم نبود واسه رسیدن به نجف و هنوز باورم نشده بود که منم پذیرفته و دعوت شدم ...
۰۳/۰۶/۱۱