سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

طبق محاسبات و تصمیمات ۸_۹ پیشم میبایست امروز سویساید کنم !

امروز تولدمه ...

حالم خوب نیست

دلم پُر از عضه ست

دلم خیلیییییی شکسته

من رفتم کربلا که دلم آروم بگیره ، حالا واسه همون کربلا رفتن حرف افتاد پشت سرم...

من تنهام و حالم خوب نیست

فرق الانم با همون ۸ _ ۹ ماه پیش میدونید چیه ؟ اون موقع فقط غصه ی تنهاییمو میخوردم و بابتش ناراحت بودم و کارم به افکار سویساید رسیده بود

الان تنهام ، ناراحتم ،  دلم شکسته ، تهمت کاری که نکردمم بهم زدن، رابطه ای هم که روش حساب میکردم سر همون حرف مفت به هم خورده ... ولی من افکار سویساید ندارم! عجیبه ! پوستم عجیب کلفت شده !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۵۶
نفس

این پست طولانیه ، لطفا بخونید و نظرتون رو خصوصی یا عمومی بهم بگید 

 

بهم تهمت زدن

خانواده خواستگار اخیرم بهم تهمت زدن و همه چیزو تموم کردن

گفتن رفتیم محل کار قبلیت پرسیدیم گفتن "این عاشق یه پسره بوده با اون رفته کربلا و بعد هم به خاطرش تغییر کرده و چادری شده و آخر هم پسره ولش کرده گفته ایمانش کمه" ما تو رو با این پیشینه نمیخواییم

پسره هم گفت نمیتونم بپذیرم تو قبلا کسی رو دوست داشتی و بهش فکر میکنی و رهام کرد

یک هفته افتادم دنبال اینکه این چه حرف مفتی بوده افتاده پشت سرم

از محل کار قبلیم سوال کردم ، قسم و آیه میخوردن و میگفتن ما غیر خوبی از تو چیزی ندیدیم و چیزی نگفتیم ، رفتم پیش مسئول دفتر بسیج که سال ۴۰۲ باهاش رفتم کربلا گفت به همون کربلا قسم واسه خواهرهاش فقط تعریفت رو کردم باور کن امدن دروغ بهت منتقل کردن اینا میخواستن این وصلت جور نشه اینجوری نظر برادرشونو عوض کردن اونم دهن بین بوده بی عرضه بوده اگه مرد بود خودش می افتاد دنبال اثبات حقیقت ...

حالا واقعیت امر تو این دو سال قبل زندگی من چی بوده ؟ 

من بارها گفتم ، حجاب معمولی داشتم ، گناه هم میکردم ،‌نمازمم سبک میشماردم یه دفعه میخوندم ۴ دفعه نمیخوندم ، با یه پسری دوست شدم و رابطه مون هم اصلا ازدواجی نبود ، کاملا دوستی و تفریحی بود ، سال ۴۰۱ تو دهه محرم رفتم روضه و اونجا رفتم از عزادارها پذیرایی کردم ، نه که خودم برم ها ، انگار یکی دستمو گرفت برد و منو نشوند تو آشپزخونه منم دیدم زشته اینجا بیکار نشستم بذار کمک صاحب مجلس کنم ، بلند شدم چایی و کیک تو جمع چرخوندم و استکان ها رو شستم و موقع روضه و نوحه خوندن دلم شکست و گفتم امام حسین منو از این کثافتی که توشم نجات بده ، کمتر از ۲ ماه بعد اون رابطهه تموم شد برای همه ی عمرم و من تو هیییییچ رابطه دیگه ای نرفتم ‌، قسم میخورم که هیچ رابطه ای ، گذشت تا شد تابستون ۴۰۲ ، من کلا ناراحت بودم ، از مدل زندگیم ، از تنهاییم از اینکه بی هدف فقط شیفت میدادم و کار میکردم ، نزدیکهای اربعین بود دلم شکست ، دلم کربلا خواست ، خودمو زدم به آب و آتیش و پاسپورت گرفتم و با گروه جهادی بیمارستانِ اون موقع م رفتم کربلا ، اونجا از همه ی گناه های قبلیم توبه کردم و به شکرانه سعادت زیارت خواستم که تغییر کنم تو همه چی ، تو همه زمینه ها اولین اتفاقش نمازم بود که برام شد اولویت ...خیلییییی کمتر پیش اومد که نمازم قضا بشه ، شد ها ولی بعدش استغفار کردم ... ۴ ماه بعد که از کربلا برگشتم یعنی دی ۴۰۲ ، چادر رو برای پوششم انتخاب کردم ...

زندگیم روزمره طور میگذشت و هر روز با مامان و خواهرم چالش داشتم که میگفتن چادرتو بذار کنار و به خدا دلم نمیامد ... با هر چالشی بود ادامه دادم..

تا اربعین امسال شد ... از اول محرم دلم پیش کربلای اربعین بود ... به خاطر جراحیی که مادرم کرده بود و نمیتونستم طولانی تنهاش بذارم مطمئن بودم نمیتونم با اون گروه برم ... با بدختی با گریه با دعا و توسل و التماس به اهل بیت بلیط رفت و برگشت هوایی گرفتم برای یه سفر ۴ روزه ، خدا خودش گواهه ، تنها رفتم و تنها برگشتم ، تو عراق تو کشور غریب خودم بودم و خودم ، خودمو از نجف رسوندم کربلا و رسیدم همون موکب پارسالی ، ۴ روز کنارشون خدمت کردم و باز تنها برگشتم ، تو همون روز آخر ، تو همون موکب آقایی رو بهم معرفی کردن ، من گفتم اینجا جای مقدسیه بعدم الان زمان عزاداریه بذارید برای بعد ماه صفر ، معرف گفت تو فقط برو دو کلمه جهت آشنایی حرف بزن باشه اگه خواستی ادامه بدی بمونه برای بعد از صفر ، با پسره در حد نیم ساعت در حد سوالای اصالتتون کجاست چه رشته ای خوندی شغلت چیه خونه تون کجاست حرف زدم و وسالیمو جمع کردم امدم و تنها آمدم نجف و بعدم تهران ، بعد از ماه صفر با وساطت معرف مامان آقا با مامانم تلفنی حرف زدن و ما ۴ جلسه با هم رفت و آمد کردیم و هرچه که بود خیر نبود و جور نشد ... خداگواهه ارتباطی بین ما نبود عشق و عاشقی بین ما نبود ، ۴ جلسه حدود ۱ ساعته یا نهایتا ۲ ساعته تو جاهای عمومی مث کافه و رستورانها ما همو دیدیم ‌رسمی با هم حرف زدیم محرم نامحرم حالیمون بود به خدا 

و غیر از معرف _ که همون مسئول دفتر بسیج بیمارستان سابق بود_ و خانواده م خانواده پسر و خدا هیییییچکس از این اتفاق خبر نداشت ... یعنی منظورم اینه که دوست و اشنا و فامیل و همکار خبر نداشتن ... 

بعد دو ماه هم که همین آقای خواستگار به من معرفی شد و همه چی سر یه تهمت دروغ به هم خورد ...

براش همه واقعیت رو گفتم باور نکرد ، گفت میگن عاشقش بودی و با اون رفتی کربلا ، گفتم به خدا کسی خبر نداشته اصلا از این خواستگاری بعدم من تنها رفتم تنها برگشتم ، چادری شدن من واسه پارساله ، بعد من اگه میخواستم با پسر برم جایی میرفتم دبی میرفتم شمال ، اخه از قداست کربلا نباید شرم کنم ؟ با پسر نامحرم برم کربلا ؟ باور نکرد ، گفت همکارات گفتن این اصلا نماز روزه سرش نمیشده بدحجاب بوده به خاطر پسره تغییر کرد ، براش واقعیتو گفتم ، باور نکرد ... با تهمت رهام کرد ... 

نمیدونم این حرف مفت ساخته ذهن مریض کی بود ، نمیدونم حرف مفت یه همکاری بود که به من حسادت میکرد یا ساخته ذهن مریض خواهرهاش ؟ نمیدونم 

در آخر که دلم شکست بهش گفتم از کسی که این حرف مفت رو زد ، کسی که منتقلش کرد و کسی که باورش کرد نمیگذرم ، تهمتی که نتونی ثابتش کنی زندگی رو به آتیش میکشه ...هیچی نگفت ..‌. برای همیشه رفت 

مادرم و پدرم به قدری ناراحتن که روم نمیشه سرمو بالا بگیرم تو صورتشون نگاه کنم ، من گناه کردم ولی خدا شاهده این گناهو نکردم ، به همون کربلایی که رفتم قسم من این‌کارایی که اینا میگنو نکردم ..‌.دیگه هرچی بود این حرفها کبریت کشید به زندگی من ..‌.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۰۵
نفس

وسایلمو جمع کردم 

با هررررکسی که سلام علیک کوچکی هم داشتم خداحافظی کردم

یه عکس جهت یادگاری از فضا گرفتم 

و دارم برمیگردم خونه 

برای بقیه عمرم از یه بیمارستانِ بی حاشیه و آروم با میزان کار متوسط و البته حقوق متوسط با یه محیط تا حد زیادی سالم خداحافظی کردم ...

تو مدت کاری کوتاه امسال من تا الان دو تا بیمارستان عوض کردم و الان تو بیمارستان سومی ام ... اره همون جریان تا ۳ نشه ، بازی نشه ست ... 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۳۷
نفس