روز پنج شنبه فول سرکار بودم
صبح بیمارستان جدید، عصر و شب بیمارستان قدیم
صبح جمعه در حالی که فوق العاده خسته و خواب آلود بودم و داشتم مریضهای دیشبو تحویل صبحکار میدادم گوشیم زنگ خورد
کی بود ؟ آقای پ !
گوشیو برداشتم گفت کجایی گفتم تو بخش دارم تحویل میدم ، گفت خب تحویل بده بیا پایین امدم سراغت ! نفهیدم چی گفت نفهمیدم چی گفتم
مریضامو تحویل دادم امدم تو رختکن بهش زنگ زدم گفت من نفهمیدم شما چی گفتید ؟ گفت لباساتو عوض کن بیا پایین امدم سراغت ، تند تند لباسمو عوض کردم روسری طلاییمو لبنانی بستم و چادر جده م که تو کمد بخش تا حدی چروک شده بود پوشیدم و سریع از در پشتی بخش امدم بیرون و یه کم که رفتم ماشین سفیدشو دیدم رفتم سوار شدم و اولین چیزی که پرسیدم : خوبی؟ خواب زده سرت صبح جمعه اینجایی؟
گفت نه دیشب شیفت بودم گفتم تو راه برگشت تو هم برسونم فول بودی خسته ای
گفتم اخه راهت خیلی طولانی میشه ، گفت اشکال نداره تو هم خیلی خسته ای ، از شب قبل پرسید ، از اینکه شیفت چطور گذشته ، ایا از تقسیم کار راضی بودم یا نه ، بعد گفت آهنگ بذارم ؟ گفتم نه روز شهادته ، گفت آخه من مداحی هم دوست ندارم گفتم خب پس هیچی نذار ، بعد از خودش گفت ، از اینکه از روزی که امده تهران چطور زندگی کرده ، از عقاید و اعتقاداتش ، از چادرم پرسید که از کی و چرا میپوشمش ، البته همه این حرفها همراه با چاشنی فان و خنده هم بود ، بعد رسیدیم خونه ما ، دم در پیاده شدم مجدد ازش تشکر کردم و امدم خونه ، همین که کلید انداختم مامانم گفت چقدر زود رسیدی _ همیشه با مترو برمیگشتم و ۱ ساعت کامل تو راه بودم_ هول شدم گفتم اسنپ زدم
ولی هنوزم واسم سواله که چرا از شیان باید بیاد بیمارستان قدیم دنبال من بعد اون همه راه بیاد تا اون سر تهران بعد بگه فقط میخواستم برسونمت چون فکر میکردم بعد شیفت فول خیلی خسته ای ...