سه
چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۲، ۰۱:۵۶ ب.ظ
اومدم تو حیاط کتابخونه بشینم ناهار بخورم
حس کردم داره بارون میاد
همچنان نشستم زیر بارون _ نم نم و بسیار کم_ به غذا خوردن و یاد تمام دفعاتی افتادم که تا میدیدم بارون میاد میامدم زیر بارون دعا میکردم...
این بار دیگه حتی نای دعا کردنم نداشتم
بغض کردم و با گریه گفتم خدایا منو ببین ، با دقت ببین ، هیچ بنده اییت رو به حال ننداز
هیچکی رو
از ساعت ۸ صبح اومدم کتابخونه خبر مرگم مث آدم درس بخونم تا همین الان که دارم مینویسم مفید ۱ ساعتم نخوندم ، تف
۰۲/۱۲/۰۲