چهار
اومدم شهر زادگاه
از روز پنج شنبه
و اینجا یه آرامشی داره که دلم نمیخواد هیچ وقت دیگه ای برگردم تهران...
دلم میخواد همینجا تو خونه خودمون بمونم هیچکسی رو نبینم با هیچ کسی حرف نزنم فقط همینجا بمونم ، بعدش دلم میخواد اون شنل نامرئی کننده هری پاتر رو تنم کنم برم تو شهر قدم بزنم و بشینم سر هر خیابون و کوچه و گذرگاهی که باهاش خاطره دارم و زار زار گریه کنم، برم کتابفروشی آ تو کوچه اون پاساژ قشنگه و بعد از اینکه حسابی بین قفسه هاش قدم زدم بشینم حساااابی به یاد مستر کاف گریه کنم
دلم میخواد اینقدر اینجا بمونم که بمیرم
دیروز رفته بودم بیرون و به میدون اصلی شهر که رسیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه و گفتم این چه گهی بود من خوردم که رفتم تهران ؟ چرا پامو کردم تو یه کفش و داد زدم از خدا خواستم گفتم فقطططط تهران ؟ چرا تهرانو با اصرار ازش خواستم ؟ کاش زده بود تو دهنمو و تهرانو بهم نمیداد ... چرا دیگه راه برگشت ندارم؟ چرا به اون خواستگارِ مصرِ چندماه پیش که از شهر زادگاه بود با غرور و خودخواهی گفتم ببین من دیگه برنمیگردم شهر زادگاه ها ، اگه میتونید شما بیایید تهران و به عبارتی در نطفه خفه ش کردم ؟
من میخوام برگردم اینجا ، درست همین شهر با همه کمبودهاش، همه محدودیتهاش، همه محرومیت هاش ،من از تهران و آدماش و شلوغیش خسته ام ...
حالا من با این روحیه رو تصور کنید ، خانواده و اطرافیان چند وقت یه بار میگن تو چرا مهاجرت نمیکنی؟ رشته تو رو همه دنیا میخواد :/ ولم کتید بابا
خب چرا راه برگشتی وجود نداره؟