پانزده
بخوام حساب کنم دقیقا دو ماه و ۱۵ روزه که چادر میپوشم
داستانش طولانیه که چی شد و من چطور چادر سرم کردم یا کم لطفی نکنم بهتر بگم چی شد که افتخار پوشیدن چادر نصیب من شد ...
تو این ۲ ماه و ۱۵ روز باررررررها با مامان و خواهرم بحث جدی تا حتی نزدیک دعوا! داشتم که جمع کن بابا اون پارچه مشکیه رو ... همه پیشرفت میکنن بعد حالا تو یادت افتاده چادر سرت کنی ؟ من خجالت میکشم بگم مامانم نماز صبحش قضا نمیشه ولی با من دعوا _ جدا دعوا _ میکنه که چادرمو دیگه نپوشم ! و خواهرم هم ! خواهرم تا چند وقت پیش پوشیدن "عبا" رو لوس و بی معنی و مسخره میدونست وقتی عبا تن یه خانوم میدید میگفت اینا هم تکلیف ندارن ، یا درست چادرتو سرت کن یا مانتو آدمیزادی بپوش نه اینی که اینقدر تو دست و پاعه !!! بعد حالا واسه اینکه من چادرمو بردارم میگه ببین میخوای محجب باشی عبا هم خوبه ها ، عبا بپوش بببین فلانی رو چقدر قشنگ شده ! و من _ فک کنم برای اولین بار_ با تحکم بهش گفتم بسه وسط بودن ، بسه وسط ماجرا بودن یا کامل اینوری یا کامل اونوری ! منو جمع مذهبی ها نمیخواست چون ظاهرم شبیهشون نبود ولی تو جمع غیرمذهبی ها هم دلم نمیخواست باشم چون افکار و خواسته ها و سبک زندگیشون با من جور نبود ، من موندم وسط ، نه اینور جا داشتم نه اونور ، و حالا تکلیفم مشخصه ، دیگه نمیخوام وسط باشم !
من واقعا خجالت میکشم بگم خانواده من نماز میخونن، روزه میگیرن، حساب کتاب مالشون رو دارن که خمسش پرداخت بشه ولی در برابر چادر من گارد دارن ...
بعد امشب این پست شاگردبنا رو خوندم ...
و حس کردم چقدر خونواده این شکلی دلم میخواد
خونواده ای که اینقدر پشت همن ، اینقدر کنار همن اینقدر هوای همو دارن ، خدا واسه هم حفظشون کنه انشالله ، انشالله روز به روز برکت خونه شون بیشتر بشه ، انشالله روز به روز شادی تو خونه شون بیشتر بشه ، خدا از این مدل خونواده ها زیاد کنه ...
بعد یادم افتاد به اینکه مامانم خواستگار سپاهی منو بی دلیل ، فقط به خاطر سپاهی بودن رد کرد و من هرچی اشکو آه ریختم که نکن مادرجان نگو نه ، بذار آقاپسر و خونواده ش رو ببینیم ، شاید اصن پسره از من خوشش نیامد ، اینقدر زود نگو نه ، حرفم به گوشش نرفت و گفت نه و بهم گفت میگم نه تا ببینم اون چادرو برمیداری یا نه ... آخرم نفهمیدم با شغل آقا مشکل داشت که گفت نه یا میخواست با چادر من لجبازی کنه !
چند وقت بعد ، قرار شد خواستگار دیگه ای که رزومه تحصیلی کاریش به تایید مادر رسیده رو ببینم که موقع حاضر شدن بهم گفت ایشالا که این آقا واست خیر باشه و بهت بگه باید چادر سرت نکنی :) ... حالا بگذریم که آقا واسه من خیر نبود ( شایدم من واسش خیر نبودم خدا میدونه ... ) ولی آقاپسر بدجوررر طرفدار چادر بود :))))
خلاصه که
چالش های من و خانواده م کم بود ... مسئله چادر هم بهش اضافه شده ...
نفس تو چقدر منی دختر!
چالشات با مامانت و خواهرت و ...
ولی بجنگ و قوی باش
نذار حرفاشون روی تو تاثیری بذاره هر چند که میدونم خیلی سخته و مثل شاخ غول شکستنه :)
من سر قضیه ی ازدواج دیگه سرد شدم :) اینقدر که خانوادم اینجور موارد رو ندیده رد کردن دیگه اهمیت نداره برام.. تلاشی هم نمیکنم واسه تغییر عقیدهشون :)
دروغ چرا؟! ترجیح میدم اصلا با این وضع ازدواج نکنم...
بابام خودش بعضی اوقات بهم میگه فلانی خواستگارت بود چون سپاهی بود یا طلبه بود یا... ردش کردیم. با مثلا یه مورد بود اول به خودم خبر دادن ولی مامانم در نطفه خفهش کرد چون میدونست بابام سپاهی قبول نمیکنه.
حالا من کار نداشتم به اینکه شخصیت اون ادم چی بود.. اینکه صرفا بابت این مخالفت یکی رو ندیده رد کنی خیلی متعصبانهس..
خلاصه که میفهمم وقتی عقیدهت برخلاف خانواده ی خودت باشه حتی نمیتونی به این فکر کنی که با ازدواج هم میتونی به سبک زندگی دلخواهت برسی.....