سی و شش
دیشب خواهرم زنگ زد روز دخترو تبریک بگه ! به محض اینکه گفت، بدون اینکه تشکر کنم گفتم این روز دخترای ۱۵ ساله ست نه من ، اصرار و تاکید کرد که به هر حال روزتمبارک ، چیزی نگفتم ، عصبانی و ناراحت شد ؟ مهم نیست ، شاید اگه دخالت های بیجای خودش تو به هم زدن خواستگاری های پیشین نبود الان همه چیز یه جور دیگه بود ...
از تبریک مامانم خبری نبود
با خودم گفتم اوه چه فهیم و باشعور شده! حتما داره میگه بذار من با تبریکم بیشتر آزارش ندم! که ... امروز با یه دسته گل و جعبه شیرینی از در اومد تو!!!!! مامان منتا حالا واسه هیییییچ مناسبتی واسم گل نخریده ، معتقده گل خریدن پول دور ریختنه ولی امروز خریده بود !!!! با ذوق گفت روزت مبارک که گل و شیرینی رو با تلخی ازش گرفتم و گفتم این روز نوجوون هاست نه پیر دخترها ، گل رو گذاشتم تو گلدون خالی رو میز و شیرینی رو تو یخچال و با تاکید گفتم ناراحتم کردی ، امسال این بازیهارو دراوردی سال دیگه لطفا تکرارشون نکن ، هیچی نگفت
حالم بده
حالم از دختر بودنم بده
حالم از زندگیی که دارم بده
حالم از کاری که واسه تغییر زندگیم نمیتونم بکنم بده
کاش با این جانگولک بازی های بی مزه شون درد آدمو ببشتر نمیکردن...
پ.ن : ازادید که فحش بدید اینچه طرز رفتاره با مامان و خواهر بزرگت ، البته منم آزادم که اونا رو به خاطر دخالت و تصمیم گیری های بیجا تو زندگیم دوست نداشته باشم .
آره بابا آزادی
منکه فحشا نمیدم
هر کی از مامانش اینا انتقاد داره من یاد روابط خودم و دخترم می افتم.
مطمئنم اگر یه عالمه اشتباه بکنم در حقش بعد با گل و شیرینی درست نمیشه که هیچ
مثل اسکی کردن روی خرابکاریام می مونه