پنجاه و پنج
سال ۹۴ ، در حالی که پشت کنکوری بودم ، روز عاشورا خانواده جهت عزاداری از خونه رفتن بیرون ، منم یه کم درس خوندم ،نزدیک اذان ظهر دلم عزاداری خواست ، تلویزیون روشن کردم زدم شبکه ۱ ، داشت شعری که گذاشتم تو ادامه مطلب رو میخوند
حسابی باهاش اشک ریختم و شد رزق عاشورای اون سال و همه سالهای بعدش
"آب ریزد بس که از چشم ترم
خاکها گِل شد، چه ریزم بر سرم"
از اون سال
روز عاشورا
با همین شعر عزاداری میکنم و هیچ وقت تازگیش رو واسم از دست نداده تا الان
تشریف ببرید ادامه مطلب
باغبان آمد، سری بر باغ زد
شوربختی را، نمک بر داغ زد
از جنان تا رو به سوی باغ کرد
دشت را چون لالهها پُرداغ کرد
آمد امّا طاقت دیدن نداشت
رفت و باغ خود به بلبل واگذاشت
بلبلی دلسوخته، جانسوخته
آشیانش همچو بستان سوخته
کرد با شمع دل خود جستوجوی
خاک را با یاد گل میکرد بوی
تاب، دیگر در دل بلبل نبود
بوی گل میآمد امّا گل نبود
ناگهان، از زیر شاخ و برگها
آمد این آوا که این سویم بیا
آمد و زد شاخهها را برکنار
تا که شد گمگشتۀ او آشکار
یافت آن گل را ولی پرپر شده
پارهپاره پیکری، بیسر شده
گل ولی از بس به خون، آغشته بود
یاس، بر لاله مبدّل گشته بود
داغ لاله بر سر گل، جا گرفت
کار عشق و عاشقی، بالا گرفت
دید تن، صد چاک پا تا سر شده است
آسمان عشق، پُراختر شده است
گفت: آیا یوسف زهرا تویی؟
آنکه من میجویمش، آیا تویی؟
مانْد از یوسف به جا، پیراهنی
از تو، نه پیراهن است و نی، تنی
ای به قلب عالمی، فرمانروا!
کی بُوَد این گونه با مهمان، روا؟
ای همه گلها به نزدت کم ز خار!
زخم تو، چون داغ زینب بیشمار
جای سالم از چه در این جسم نیست؟
باقی از این جسم، غیر از اسم نیست
گر چه سر تا پای تو، بوسیدنی است
بهر من جایی برای بوسه نیست
ای که نامت جان به عیسی میدهد!
قتلگاهت بوی زهرا میدهد
خاکِ گلگونت دهد عطر بهشت
گوییا کوثر در اینجا، پا بهشت
گریم و پرسی اگر از سرگذشت
در غمت، ای تشنه! آب از سر، گذشت
باغبانا! گو گل یاست کجاست؟
آب و تاب باغ، عبّاست کجاست؟
آنچنان شد دیدۀ من اشکریز
کز غمم شد، چشم دشمن، اشکریز
ای کتاب! ای معنی «اُمّالکتاب»!
از چه گشتی فصلفصل و بابباب؟
عاشقان را بعد از این آوازه نیست
در کتاب عاشقی، شیرازه نیست
پای تا سر غرقه در خونی چرا؟
آفتاب من! شفقگونی چرا؟
ای رخ تو کعبه و خالت حَجَر
حِجر را، داغی ز هجرت در جگر
من چو میدیدم به دورت ازدحام
کعبه یادم آمد و «بیتالحرام»
مسلمند و قبله را نشناختند
دین، عَلَم کردند و بر دین تاختند
قصد حاج ار جز طواف کعبه نیست
پس به دست این جماعت، سنگ چیست؟
ای مه پنهان به زیر ابر تیغ!
در گلویت کَند دشمن، قبر تیغ
مهر اگر بیمهر باشد با تنت
خاک، پوشیده به تن، پیراهنت
شرح زخم تن ز پیراهن بپرس
من اگر نشناختم از تن بپرس
ای مه و خورشید، زیر سایهات!
مُصحف من! بوسم آیهآیهات
ای تو را صد چشمهی جوشان ز خون!
زخم تو، بیرون و زخم من، درون
اشک و خون، با هم رقابت میکنند
وز خط کوفی، کتابت میکنند
اشک خود بر زخم تو، مرهم کنم
تا ز سوز زخمهایت، کم کنم
گو چه دستی کرده انگشتت جدا؟
گل، جدا گردیده از گُلبن چرا؟
کاش! تیری هم برون میشد ز شست
بعد تو در قلب زینب میشکست
ناگهان یک طفل دُردانه رسید
بلبل و گل بود و پروانه رسید
گفت: گو این مصحف صد چاک کیست؟
این به روی خاک گشته خاک کیست؟
گفتش: این جانِ تنِ بیتاب توست
این امید زینب است و باب توست
دخترک افتاد روی نعش باب
مه، ستاره ریخت روی آفتاب
دشت، «بیتاللَّه» شد و مقتل، مطاف
گِرد یک کعبه، دو مُحرم در طواف
قبله جُست و بر نماز، آماده شد
بوسههایش، سجده؛ تن، سجّاده شد
گفت: آخر این بدن را سر کجاست؟
گر سلیمان است، انگشتر کجاست؟
آسمان عشق من، یک ماه داشت
سورۀ اخلاص، «بسم الله» داشت
این به چرخ عشق، ماه پنجم است
از چه زخمش، بیشتر از انجم است؟
با جرس گو نالههای زار کو؟
کاروان را کاروانسالار کو؟
خارها بر شاخ گل پیچیدهاند؟
یا تنش را تیرها بوسیدهاند؟
گفت: برخیز، ای گل نادیدهآب!
چیده گشتن از تو و از من، گلاب
خیز، ای مهر سپهر آبنوس
چهرِ سیلیانتظارم را ببوس
آب ریزد بس که از چشم ترم
خاکها گِل شد، چه ریزم بر سرم؟
ای فدای زخم ز انجم بیش تو!
تا ابد خواهم بمانم، پیش تو
چون نهاده کعب نی، پا در میان
یک سپر دارم که او هم شد کمان
کار خود را عاقبت، تقدیر کرد
آیههای درد را تفسیر کرد
باغ را بلبل در آتش دید و رفت
صد گل حسرت به دامن چید و رفت
غیر غم با من کسی همراه نیست
در بساط من به غیر از آه نیست
با دلی بشْکسته میگویم، درست
میروم امّا دل من، پیش توست
قصّههای غصّهزایِ دیشبم
جان من آورْد، ای جان! بر لبم
خصم سرکش، آتش کین برفروخت
تا دل هر خیمه بر حالم بسوخت
آتشی نمرودیان افروختند
جان ابراهیمیان را سوختند
طفل اشک من نمیگیرد قرار
دیده از بس طفلِ در حال فرار
رفته گلهای تو رنگ از رویشان
رویشان همرنگ بین با مویشان
دستها، گاهی به رخ، گه بر فلک
تا نبیند، دست بر دیده، مَلَک
بس نثار هر کبوتر، سنگ شد
هر کبوتر بین پرستورنگ شد
از رُبابت، برنمیخیزد خروش
مهد اصغر نیست تا گیرد به دوش
دخترت از خواب چون بیدار شد
بخت من در خواب و کارم، زار شد
باب خواهد، طفل ناآرام تو
وز زبان او نیفتد، نام تو
اختران جویند هر دم آفتاب
دشت، لبریز از سراب و نیست آب
زینب و یک دشت، داغ لالهها
سوزها و اشکها و نالهها
زینب و دوشی به زیر بارها
زینب و سنگ از در و دیوارها
زینب و زخم زبان و کینهها
زشتها و سنگ بر آیینهها
زینب و همراهِ خصمِ ددسرشت
زینب و همپای دستِ سرنوشت
زینب و پیکار، امّا بیسپاه
با کمان قامت و با تیر آه
زینب و با خویش بردن کربلا
سینه را کردن سپر بر هر بلا
زینب و بزم شراب و تشت زر
سرگذشت لعل خشک و چوب تر
یک زن و در ششدرِ صد غم، دچار
یک سپهر و اختران، هشتاد و چار
در نیامِ کام، تیغ ذوالفقار
تا برآرد در دم از دشمن، دمار
نطقی، از طاغوتیان، افشاگری
خطبه، زهراگونه؛ منطق، حیدری
پیش نامَحرم، شناسایی شدن
همچو ماه نو، تماشایی شدن
حاج علی انسانی