سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

نَوَد و سه

چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۳۷ ب.ظ

روز تولدم اینقدر بهم سخت گذشت و انقدر گریه کردم که داشتم به جنون میرسیدم...

تو اینترنت سرچ کردم و اولین مشاوری که همون روز تایم خالی داشت ازش نوبت گرفتم و رفتم پیشش

قبل اینکه برم حسابی گریه هامو کردم که پیش مشاور نزنم زیر گریه !

رفتم 

رفتم تو اتاق 

با بغض سلام کردم

نشستم 

با آروم ترین صدایی که میتونستم حرف بزنم شروع کردم به تعریف کلمه ی دوم سوم بودم که بغضم ترکید

زدم زیر گریه 

بین گریه ها تعریف کردم که چی شده 

همینطور حرف زدم و گریه کردم و حرف زدم و آروم تر شدم 

همه چیزو واسش گفتم 

اونم گوش میکرد و یادداشت میکرد

حرفهام که تموم شد دقیقا این جمله رو گفت " چه خانواده ی آشفته ای بودن ، خطر از بیخ گوشِت رد شده " با این اخلاق خانواده و این مرد وابسته نمیشه زندگی کرد، میدونی من چندتا مراجع دارم (خانم) که از وابستگی همسرشون به خواهر و مادرش شکایت دارن ؟

در مورد این آدم و رفتار دهن بینیش خانواده و دوستامم بهم گفته بودن که برو خدا رو شکر کن که به هر طریق از زندگیت حذف شد ولی من همه ش فکر میکردم اونا میخوان با این حرفها به من دلداری بدن ، چون مثلا منو دوست دارن یا میخوان کمتر غصه بخورم ، ولی وقتی یه مشاور که کاملا بیطرف بود هم این حرفو زد خیلی آروم شدم ، آخر جلسه بهم دو تا توصیه کرد ، گفت میخوام روزی ۲ ساعت رو فقط به خودت اختصاص بدی هرکاری که دوست داری رو انجام بدی ، کتابخوندن ، فیلم دیدن ، ورزش ... بعدم بشین یه کاغذ بیار هر حرفی که داری به این آدم بزنی رو بنویس رو کاغذ هرچی از بیان احساساتت از فحش و بد و بیراه و هرررررچی بعد اون کاغذها رو پاره کن و دور بریز

 

از اون روز ‌تقریبا هیچ کدوم این کارهایی که گفت رو نکردم! 

واسه خودم وقت گذاشتم ولی نه ۲ ساعت! فیلم دیدم ولی از سر ناچاری ! تمرکز کتابخوندن نداشتم ، کمر همت ورزش کردنم نداشتم ...

در مورد نوشتن ... راستش تو کاغذ ننوشتم ! به خودش پیام دادم

واسش نوشتم انقدر گریه کردم که چشمام دیگه باز نمیشن ، شدم مثل آخرین روزی که منو دیدی همون روز که داشتم واسه از دست دادنت گریه میکردم ، روز اول منو با لبخند دیدی حالا خواب و خوراکم شده گریه خودت بیا ببین چی تحویل گرفتی و چی تحویل دادی 

با همین پیام باب صحبت باز شد

با تاکید و برای بار چندم بهش گفتم از باعث و بانی این تهمت نمیگذرم ، گفتم خانواده ت منو نخواستن این داستانا رو بافتن که تو از من دل بکَنی ، باور نکرد ، میگفت اونا دوستت داشتن و اونا عم از شنیدن حرفهای همکارهات ناراحت شدن ، و دوتا چیز جدید هم اضافه کرد... میگفت همکارات گفتن تو خونه مجردی داشتی و از سختی های زندگی تنهایی و اجاره دادن براشون گفتی !!!!!!!!!! عجیب ترین حرف عمرم بود چون من از اول با خانواده امدم تهران ... خنده دار ترین و مضحکترین حرفش هم این بود که میگفت همکارات گفتن تو "دعانویسی" میکنی !!!!!!!!!!!! واااااای خدایاااااااا این دیگه چه حرفی بود ، این دیگه چه چرندی بود ؟ اینو که گفت مطمئن شدم جریان کربلا و عشق و عاشقی ساختگیش هم ساخته ذهن مریض خواهرها بوده و من ساده بودم که آمدم جریان خواستگاری کربلا رو واسش گفتم ... دعا نویسی ؟ اخه مرد تو مهندس فوق لیسانس این مملکتی این چه حرفیه آخه ؟ این‌چه چرندیه آخه ؟ دیگه منم زدم به سیم آخر گفتم تو با این سن و سال هنوز نگاهت به دهن خواهرهاته از خودت هیچ اقتدار و توانایی واسه تصمیم گیری نداری ، گفتم دهن بینی و استقلال فکری نداری ، گفتم حالا که فکر میکنی من دعانویسم برو اون پیراهنی که واسه روز مرد بهت هدیه دادمو آتیش بزن چون دعا فقط با سوزوندن از بین میره !!!!! نکنه یه وقت دعاهای وصل شده به اون پیراهنه زندگی تو و خانواده ت رو خراب کنه !!!!!!! بعدم گفتم اگه مردی بیا از فلان جا و فلان جا و فلان جا در مورد من بپرس ، ببین‌اونا هم همین حرفها رو میگن یا بهت دروغ تحویل دادن ، فقط مرد باش خودت تنها برو بپرس، اینا رو میگم نه اینکه به من برگردی ... میگم که مطمئن بشی از آدمی که از دستش دادی و از اطرافیانی که کنارت زندگی میکنن ...

دیگه فرصت نشد که بهش بگم تو شدی عابربانک خانواده ت 

خواهرت میترسه تو ازدواج کنی که نکنه یه دفعه برای خرج کردن برای مامان بابای پیرت کم بذاری یا خدایی نکرده مسئولیت نگهداری و دکتر بردن و آوردن اونا بیفته با خودش و تو سر زندگیت باشی ...

درنهایت هم برای همیشه از هم خداحافظی کردیم 

بعد از اون شب دیگه ناراحت نیستم ، نه که نباشم ها ، خیلی کمتر ناراحتم ، و خیلی بیشتر خشمگینم ، عصبانی ام ، کلافه ام ، دلم میخواد خواهره رو گیر بیارم بذارم سه کنج دیوار ، یکی چپ و یکی راست چنان بزنم تو گوشش که فرصت نکنه نفس بکشه ... 

خب تو از من و خانواده م و در و دیوار خونه مون و اصلا از هرچی که خوشت نیامد و راضی به ازدواج من با برادرت نبودی ، چراااااا پشت سرم حرف مفت میزنی ؟ چرا چرندیات تا این حد میگی ؟ ....

 

 

+این ۱۰ روزه هرچی دلم میگرفت نوحه گوش دادم و دعای عظم البلا رو میخوندم ، بین نوحه ها هم زار میزدم و به امام حسین میگفتم من دو مرتبه اومدم زیارتت حالا واسه همون زیارت حرف افتاد پشت سرم ، خودت شاهد باش که راجع بهم چی گفتن و لطفا حواست بهم باشه ... 

+از همون مشاور مجدد نوبت گرفتم برای هفته آینده ... برم روح و روان تیکه پاره شده م رو بچسبونم به هم ... یه کم سرِ پا بشم ...

+ از همه ی عزیزانی که محبت داشتن کامنت گذاشتن _ خصوصی و عمومی_ ممنونم دست تک تکتون رو میبوسم و براتون از خدا اول تن سالم و بعد دل شاد میخوام ....🌷

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳/۱۲/۰۱
نفس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">