سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

نَوَد و هفت

سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، ۰۴:۲۹ ب.ظ

میدونی داشتم به چی فکر میکردم ؟ 

به اینکه وقتی مامانش تو خونه ی ما ازم پرسید که "دختر مهمون داری بلدی؟" 

چرا عصبانی نشدم ؟ و چرا با یه جوابِ آبدار حالشو نگرفتم که بگم من خیلییییی ویژگی های والاتر و بزرگتر و باارزشتر از مهمونداری بلدم ، زن حسابی من فوق لیسانس دارم ، درس خوندم ، اهل ادبیات و شعر و مطالعه ام ، از پایان نامه م با نمره کامل دفاع کردم‌، چندتا مهارت تخصصی تو رشته ام دارم ، کتاب ترجمه کردم ، و همه اینا از مهمونداری خیلیییییی باارزشتره و مهمونداری هم بلدم چون ما اهل رفت و آمد و دید و بازدیدیم و اگه بلدم نباشم کار خیلی سخت و طاقت فرسایی نیست؛ یاد میگیرم 

چرا نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم "بله " ؟ چرا عین گوسفند مطیع وقتی چاییشو مزه مزه کرد و گفت یخ کرده بلند شدم استکان رو ازش گرفتم و چایی رو دور ریختم و چایی داغ واسش بردم ؟

چرا موقعی که داشتن از خونه مون میرفتن و خواهرش حتی نگاه منم نکرد رو صدا کردم دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم گفتم فلانی خانم از دیدنت خیلی خوشحال شدم به امید دیدار مجدد ؟ 

چرا اون روز عین خاک بر سرها رفتار کردم ؟ عشقِ به اون مردِ دهن بین با من چه کار کرده بود اخه ؟ ...

 

 

 

یه روز قبل اینکه بیان خونه مون ، عصرش اومد دنبالم رفتیم یه جایی نزدیک خونه مون بستنی زعفرونی خوردیم و تو ماشین با هم عکس انداختیم ، بهش گفتم اگه فردا مامانت از من خوشش نیاد چی ؟ گفت اینطوری نیس مامانم هر روز میگه کی منو میبری عروسمو نشونم بدی بعدم من تا ابد کنارتم ، هیچ چیزی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه 

تکرار کردم ، حالا فرض کن ، فرض کن خانواده ت مخالفت کنن ، چه کار میکنی؟ گفت میگم" من میخوامش"

 

 

 

چند هفته قبلش ،قرار بود بابامو ببینه و باهاش حرف بزنه ، من خیلی استرس داشتم که بابام از ظاهر ، چهره یا کارش خوشش نیاد و مخالفت کنه ، روز قبل اینکه بابامو ببینه با هم بیرون بودیم رفته بودیم ایران مال ، موقع برگشتن ، تو پارکینگش تو ماشین نشسته بودیم ، من قبلش چندبار از اینکه استرس فردا رو دارم گفته بودم ، از داشبورد یه بسته کاغذ رنگی آورد ( ابعاد کاغذها به نظر ۱۰×۱۰ بودن کوچیک بودن در کل) گفت یه رنگ  انتخاب کن ، گفتم زرد قناری ، گشت بینشون زردش رو پیدا کرد ، شروع کرد تا زدن و باز کردن و بین این کارش هی حرف از امید زد ، از اینکه نباید نگران هیچی باشم، از اینکه همههههه مشکلات دنیا با حرف زدن حل میشن ، فقط باید بلد باشی حرف بزنی و گوش شنوا در مقابلت باشه ، اینا رو چندبار با کلمات و عبارات مختلف گفت و هی اون کاغذو تا زد و باز کرد و آخرش شد یه "درنا" گفت نماد امید عه، هر وقت حس کردی ناامید شدی یه نگاه به این بنداز و یادت باشه من کنارتم تا همیشه ...

 

آیا من حق داشتم این حرفهاشو باور کنم یا من یه دخترِ زود باورِ خنگِ هَوَلِ شوهرم ؟

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۳/۱۲/۱۴
نفس

نظرات  (۱)

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

**** راستش الان که من این رو خوندم حتی خودمم باورش کردم و الان باورم نمیشه که چطور این آدم گذاشته رفته سر حرفای الکی مردم.....🥲🙂💔

 

 

با این شخصیتی که طبق گفته هاش ازش میشه شناخت آدم خیلی خوبی بوده 

 

و درباره ی تو نفس.... تو هیچ کار بدی نکردی🥲 تو فقط با آدم ها مثل "انسان" برخورد کردی....

با ادب و متواضع و مهربان :)

پاسخ:
منم باورم نمیشد
ولی بعدش گفتم خب امینِ هرکس خانواده ست دیگه
وقتی خانواده ش گفتن دختره فلانه ، حتما هست دیگه ‌‌‌...
شاید اگه خانواده منم میگفتن پسره فلانه منم باورم میشد
همکارام که میگن جز خوبی ازت نگفتیم ، من نمیدونم اون حرفها ساخته ذهن خواهرهاش بوده یا همکارهام به من دروغ گفتن که جز خوبی ازت نگفتیم و کلی پشت سرم حرف زدن ..‌. نمیدونم ... نمیدونم واقعا ... هیچی نمیدونم 🥺😭😭😭😭
فقط میدونم که _هر آدمی بدی هایی داره _ ولی من واقعاااااا به اندازه حرفهایی که باهاش مورد قضاوت قرار گرفتم بد نیستم ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">