آه ای غم
آیا زانوانت که بر سینههای ما نشسته، به درد نیامده؟
أمین معلوف
بهم گفت چی شد _اربعین_ رفتی کربلا ؟
گفتم نمیدونم ، من نرفتم که ، بُرده شدم!
احتمالا دعای مریضام بوده ...
گفت رفتی کربلا چه کار کنی ؟
گفتم پناه بردم ، من از حالِ بدِ همه ی روزگارم پناه بردم به کربلا ،
گفت بازم میری ؟
گفتم آرزومه ... ولی بعید میدونم امسال لیاقت مجدد رفتن رو داشته باشم ... کارهایی که من امسال کردم، حرفهایی که زدم، نتونستم "کربلائی" بمونم ...
شهید دکتر رئیسی و هیئت همراهانشون منت گذاشتن سرم جهت شرکت توی مراسم دعوتم کردن ...
همون لباس های سرتاپا تیره ی همیشگی رو پوشیدم
پیرهن مشکی که پارسال برای سفر اربعین خریده بودم ، چادر جده ی مشهدیم، روسری مشکی و انگشتر عقیق منقوش به نقش "یا زهرا"
سوار مترو شدم و ایستگاه تئاتر شهر پیاده شدم _ ایستگاه انقلاب رو بسته بودن_ از تئاتر تا دانشگاه با تمام سرعتم قدم برداشتم و رفتم رسیدم به نزدیکی های محل درب ورود و تفتیش خانم ها جهت نماز
در صف انبوه از جمعیت ، بلند فریاد زدیم :
عزا عزا ست امروز ، روز عزاست امروز مهدی صاحب زمان صاحب عزاست امروز
عزا عزا ست امروز ، روز عزاست امروز خامنه ای رهبر صاحب عزاست امروز
عزا عزا ست امروز ، روز عزاست امروز سید محبوب ما پیش خداست امروز
این همه لشگر آمده به عشق رهبر آمده
و ...
بعد با فشار جمعیت به سمت در هل داده شدم ، رفتم در لیست بازرسی بسیار شلوغ و گشته شدم! و به مسیر ادامه دادم تا جایی که خدّام راهنمایی کردن و گفتن خانم ها پشت این نوار زرد لطفا ، همونجا ایستادم و بعد ناچارا روی زمین نشستم ، آفتاب بود ولی آزار دهنده نبود چادرمو روی صورتم کشیدم و با نوای نوحه هایی که خونده میشد، شعر هایی که خونده میشد و قرآنی که حامدشاکرنژاد قرائت کرد گریه کردم ... تا بالاخره حضرت اقا نماز رو قرائت کردند و ما هم پشت سرشون تکرار کردیم ، بعد از اقامه ی نماز خیل جمعیت جهت تشییع شهدا به سمت درب خروج رفت که ما هم با جمعیت بُرده شدیم ولی اینقدر زیاد بودن که حدود ۱ ساعت طول کشید که از درب تا لبِ خیابون انقلاب بین جمعیت بودم ... از یکی پرسیدم شهدا رو بردن ؟ گفت اوووه خیلی وقت پیش ، دلم گزفت ، لیاقت تشییع نداشتم ... طبق توصیه ۷ قدم دنبال جمعیت رفتم و دیدم از تو جمعیت موندن عاجزم ، گلوم خشک بود ، سرم گیج میرفت و دلم ضعف میرفت ، شکلاتی که تو کیفم پیدا کردم رو مزه مزه کردم که از غش و ضعف احتمالی جلوگیری بشه ، دست بردم بالا و گفتم سید افتخار دادی دعوت کردی در نمازت شرکت کنم ، ما رو ببخش که دیر تو رو شناختیم ... بعد مسیر رو برعکس به سمت ایستگاه تئاتر شهر و نهایتا خانه طی کردم ... تو مترو از در ورودی تا رسیدن به قطار ها بلند فریاد زدیم :
خادم موسی الرضا ، الوداع الوداع ...
و بغض کردیم
و گریه کردیم ...
من امروز خیلِ عظیم توّابین رو دیدم ... درست مثل توّابین بعد از حسین (ع) ، که زمان قیام فقط ۷۲ نفر یاریشون کردن و بعد که یادشون افتاد با پسر فاطمه سلام الله عالیها چه ها کردند ، شدند توّابین و دنبال انتقام ... مثل امروز ... چند نفر سال ۹۶ به شهید رئیسی رای دادن ؟ چند نفر سال ۱۴۰۰ ؟ وقتی منتخب شدند چند نفر ناراحت بودند و مخالفت کردند ؟ و حالا ... چند میلیون جهت تشییع و عذرخواهی حاضر شدند ؟
کاش برامون میشد درس عبرت ... کاش ...