سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

دلم میخواد برم بشینم وسط میدون انقلاب 

واسه همه روزهای قشنگ عمرم که تو این تهران لجن تلف شد زاااااار بزنم 

بعد برگردم خونه وسایلمو جمع کنم و واسه همیشه برگردم شهر زادگاه

با همه محدودیت هاش

با همه کم و کاستی هاش

با همه چیزایی که نداره و نخواهد داشت 

کاش میشد ... ای کاش میشد 

 

 

 

الان که فکر میکنم تنها عایدم از تهران ، شرکت تو مناسبتهای سیاسی و دو مرتبه نماز خوندن پشت سر حضرت آقا بوده ، اها آشنایی با دفتر بسیج بیمارستان طرح و رفتن سفر کربلا هم بوده ، ولی غیر این ابعاد معنوی ، تهران و آدماش تا تونست اول با روح روانم بازی کرد ، بعدم جسممو فرسوده کرد ... دلم میخواد فرااااااار کنم ازش با تمام توانم...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۳ ، ۰۲:۱۰
نفس

روز پنج شنبه فول سرکار بودم

صبح بیمارستان جدید، عصر و شب بیمارستان قدیم

صبح جمعه در حالی که فوق العاده خسته و خواب آلود بودم و داشتم مریضهای دیشبو تحویل صبحکار میدادم گوشیم زنگ خورد

کی بود ؟ آقای پ !

گوشیو برداشتم گفت کجایی گفتم تو بخش دارم تحویل میدم ، گفت خب تحویل بده بیا پایین امدم سراغت ! نفهیدم چی گفت نفهمیدم چی گفتم 

مریضامو تحویل دادم امدم تو رختکن بهش زنگ زدم گفت من نفهمیدم شما چی گفتید ‌؟ گفت لباساتو عوض کن بیا پایین امدم سراغت ، تند تند لباسمو عوض کردم روسری طلاییمو لبنانی بستم و چادر جده م که تو کمد بخش تا حدی چروک شده بود پوشیدم و سریع از در پشتی بخش امدم بیرون و یه کم که رفتم ماشین سفیدشو دیدم رفتم سوار شدم و اولین چیزی که پرسیدم : خوبی؟ خواب زده سرت صبح جمعه اینجایی؟

گفت نه دیشب شیفت بودم گفتم تو راه برگشت تو هم برسونم فول بودی خسته ای 

گفتم اخه راهت خیلی طولانی میشه ، گفت اشکال نداره تو هم خیلی خسته ای ، از شب قبل پرسید ، از اینکه شیفت چطور گذشته ، ایا از تقسیم کار راضی بودم یا نه ، بعد گفت آهنگ بذارم ؟ گفتم نه روز شهادته ، گفت آخه من مداحی هم دوست ندارم گفتم خب پس هیچی نذار ، بعد از خودش گفت ، از اینکه از روزی که امده تهران چطور زندگی کرده ، از عقاید و اعتقاداتش ، از چادرم پرسید که از کی و چرا میپوشمش ، البته همه این حرفها همراه با چاشنی فان و خنده هم بود ، بعد رسیدیم خونه ما ، دم در پیاده شدم مجدد ازش تشکر کردم و امدم خونه ، همین که کلید انداختم مامانم گفت چقدر زود رسیدی _ همیشه با مترو برمیگشتم و ۱ ساعت کامل تو راه بودم_ هول شدم گفتم اسنپ زدم 

ولی هنوزم واسم سواله که چرا از شیان باید بیاد بیمارستان قدیم دنبال من بعد اون همه راه بیاد تا اون سر تهران بعد بگه فقط میخواستم برسونمت چون فکر میکردم بعد شیفت فول خیلی خسته ای ..‌.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۲۰:۵۹
نفس

میدونی چیه 

داشتم فکر میکردم منی که هیچ دلخوشیی تو دنیا ندارم دقیقا تا کی باید انتظار مرگ رو بکشم؟ واقعا بزرگترین باگ خلقت همین گناه بودن خودکشی عه....

من واقعا نه راه جلو رفتن دارم نه برگشتن

و نه انرژی و روحیه دوباره ساختن

درفرسوده ترین حالتمم

و در مچاله ترین شکلم

هیچ دعا و توسلی به دادم نمیرسه و هیچ ذکری آرومم نمیکنه

و بیشتر از هر وقتی از زندگی خسته ام ...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۳ ، ۰۳:۰۱
نفس

۲۰ مرداد اولین روز کاریم بود تو این بیمارستان و تو بخش  ICU

اون روز که رفتم سرکار هیچ وقت فکر نمیکردم ۲۰ آبان بشه آخرین لانگِ ICU ...

زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی عه 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۳ ، ۰۰:۱۰
نفس

تو برنمیگردی

و این غمگین ترین شعر جهان است که ترجمه نمیشود

یعنی تو را به هیچ زبانی نمیتوان برگرداند ..‌.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۳ ، ۰۰:۳۳
نفس

به حسین (ع) مژده دهید که بهترین خواهر دنیا برایش آمده است ..‌.

 

ولادت حضرت زینب سلام الله علیها مبارک🌷🌷🌷 

 

روزِ من مبارک :)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۰۳ ، ۱۴:۳۳
نفس

حافظ کجای کاری فالت غلط درامد 

گفتی غمت سر آید ، این عمر بود سرآمد ...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۰۳ ، ۱۶:۲۹
نفس

شد ۲ ماه 

 

۳۰ شهریور ۱۴۰۳ رفتم نجف

و این ساعتها بود تقریبا که رسیده بودم کربلا و سرمست از دعوت به زیارت...

 

دلم بازم کربلا میخواد

اینبار یه کربلای خلوت 

برم با دل زیارت کنم

اینقدر خلوت که بشه زیر قبه نماز خوند ...

 

اللهم ارزقنا کربلا 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۰:۳۵
نفس

 

بهم گفت : حالا که اینجوری شد ، از این به بعد حست به کربلا چیه ؟‌ بازم دلت میخواد بری؟ یا دیگه دوسش نداری ؟ 

بدون فکر کردن، خیلی جنگی و در کسری از ثانیه گفتم : اون سگِ کی باشه که باعث بشه من‌ از کربلا خوشم نیاد ؟ اون و کل قد و قواره ش فدای یه تار و پود از فرشهای حرم حضرت عباس...

بعد بغض کردم و تو دلم با خودم گفتم ؛ درسته میگذره ، ولی من سال دیگه اربعین میرم کربلا واسه امام حسین تعریف میکنم با قلبم چه کار کردی ‌...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۳ ، ۲۳:۴۹
نفس

اره ۲۰ روز پیش بود که دفاع کردم :)

 

 

"شیعه به شوق مرقد زهرا (س) به قم رسید"

فردا وفات یا به روایتی شهادت حضرت فاطمه معصومه ست،

خوش به سعادت اونایی که قم هستن یا فردا میرن ؛ التماس دعا بسیار دارم 

 

 

مامانم دوباره گیر داده به چادرم 

راه میره میگه اون پارچه مشکیه رو پیچیدی به خودت ، بذارش کنار 

تو دلم " میگم یا فاطمه خودت واسم حفظش کن " 

دوباره میگه اصن واسه چی ۱۰ میلیون هزینه کردی اربعین رفتی کربلا ؟ 

میگم فک کن مث فلانی پول دادم رفتم دبی ، اون پولشو تو دبی خرج میکنه من بعد ۱ سال ۱۰ میلیون دادم رفتم کربلا که یه کم آرامش بگیرم ، هرکی واسه آرامشش به یه چی چنگ میزنه ، یکی میره دبی ، یکی گل میکشه ، یکی مشروب میخوره ‌، منم میرم کربلا 

میگه گوشیتو بیار دو تا فحش آبدار واسش بفرس 

میگم اولا همه پیامها و شمارشو پاک کردم ، دوما رفتار درستی نیست ، میگه رفتار اون درست بود ؟ میگم رفتار اون نادرست بود ولی من که ادعای مومنی میکنم نباید مایه ی زشتی چهره دین بشم ، میگه اونم ادعای مومنی داشت اون نشد ؟ میگم اون اشتباه کرد ، به خاطر اشتباهِ اون ، تو چرا داری از دین درمیای ؟ 

سعی میکنم بحثو ادامه ندم که کمتر به دین و اسلام و چادر من حرف بزنه ...

 

 

دلم خیلییییی شکسته ؛ میشه دعا کنید ؟ 

هم واسه من ، هم واسه مامانم ؟

اگه اینجا رو خوندید میشه لطفا به نیت حل مشکل من و مامانم و هرکس دیگه ای که اینجا رو میخونه ؛ یه صلوات بفرستید؟ 

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۳ ، ۲۳:۲۶
نفس

دیروز تولد دوست مهاجرت کرده بود که یادم رفت بهش تبریک بگم

امروز به هزار سختی و مشقت خودمو به یکی از این شبکه های اجتماعی فیلتر شده وصل کردم و از اونجا بهش پیام دادم و تبریک گفتم ‌‌‌...

کاش دوست مهاجرت کرده م ، مهاجرت نکرده بود حداقل میرفتم میدیدمش یه کم از مشکلات این مدتم واسش حرف میزدم و گریه میکردم...

 

امروز سرکار گریه کردم

برای مریضم که فوت شد

برای بچه سندرم داونی که باباشو آورده بودن آنژیوگرافی و باباهه تو حالت خواب و بیداری دائم اسم این بچهه رو صدا میزد 

 

اتفاقا دیروزم گریه کردم 

برای دل شکسته خودم

و بین گریه هام که آروم میشدم میگفتم "یا علی یا علی یا علی، یا زهرا یا زهرا یا زهرا بعد میگفتم یاحسین، بعد بغصم میترکید و گریه هام رو از سر میگرفتم ‌...

 

(اینو دیشب نوشتم ، ولی از شدت خستگی نتونستم پستش کنم و خوابم برد ...)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۳ ، ۰۸:۳۴
نفس

 نَصۡرࣱ مِّنَ ٱللَّهِ وَفَتۡحࣱ قَرِیبࣱۗ وَبَشِّرِ ٱلۡمُؤۡمِنِینَ

 

 

احساس غرور سراسر وجودمو گرفته 

سیل صلوات راه بندازید جهت موفقیت هر روزه و بیشتر ایران و رزمندگان اسلام 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۳ ، ۲۱:۰۶
نفس

دیروز دفاع کردم

با نمره کامل 

و 

همه چیز خوب بود تا برگشتیم خونه

و 

دوباره بابام کاممو تلخ کرد

با حرفهای الکی ... مغز به اون سنگینی رو سپرده دست دو تا چشم اندازه نخود بعد ادعاش عم میشه ... عقلش به چشمشه و همه ش دنبال اینه که فلان جیزو به دست بیاره و بکنه تو چشم این و اون ... اه ... حالمو گرفت ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۰۳ ، ۱۴:۵۶
نفس

توی هر بحران شخصی و جمعی من تنها بودم و از تنهایی هم شاکی...

دیگه از این به بعد نه بحرانش مهمه واسم، نه تنها بودنم

دیگه هیچ کدوم واسم تکراری نیستن... تا مرز مردن درد تنهایی کشیدم دیگه سِر شدم ...

پلن بعدیم واسه ادامه زندگی ادامه تحصیل تو مقطع دکتری، تو یه جایِ دوره، یه شهر دور مثلا مشهدی شیرازی جایی ... یا حتی یه کشور دیگه ... دیگه ام برنگردم، هیچ وقت

برم فقط ، برم فقط ، از این خونه برم فقط

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۳۱ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۰۹
نفس

حالت تهوع دارم

همزمان نیاز به سرویس بهداشتی هم دارم

ولی کسی نیست وسایلمو نگه داره که برم دستشویی

چادرم شلخته افتاده رو شونم ، لپتاپ رو پامه ، کیفش اونطرف تر پرت شده ، باید برم چند برگ پرینت بگیرم مغازههه هنوز باز نکرده ، بچه های دانشکده همه واسم غریبه ن و چشمم هیچ آشنایی نمیبینه _ غیر از بعضی اساتید_ 

تاریخ دفاع واسم زدن ۲ مهر

این دو هفته اخیر بابت حجم استرسی ک داشتم و برای آروم کردن خودم نمیدونم چند هزار صلوات فرستادم ، دلم آروم نشد خیلی ، ولی کارها به شکل غیرقابل باوری افتاد رو غلتک... میدونم که از معجزه ی صلوات هاست ...

البته همه استرسم واسه دفاع نیست

انگار دارن تو دلم رخت میشورن ...

لطفا اگه اینجا رو خوندید ، واسه آروم شدن قلبِ همهِ ناآروم ها یه صلوات بفرستید 🌹

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۳ ، ۰۹:۲۱
نفس

الهی دورت بگردم ، ۲ ماه عزاداریت تموم شد‌، ببخشید که برات کم گریه کردیم .‌‌...

ببخشید وقتی رسیدم کربلا اینقدر هیجان داشتم که نتونستم گریه کنم‌...

حالا که پارچه مشکی های عزاداریت رو از تو خونه هامون جمع کردیم ، یا سعادت بده سال آینده بازم برپاشون کنیم ، یا منت بذار اگه تو این دنیا نبودیم ، اوطرف فقط نگاهمون کنی ، هیچی نمیخواد بگی ها ، همین که منت بذاری نگاهمون کنی از سرمون هم زیاده...

ما خیلی دوستت داریم حسین جان

ما به یادتیم ، حتی اگه محرم و صفر نباشه 

ما خیلی دوستت داریم 

از گوشه ی چشم مبارک ، یه نیم نگاهی به ما داشته باش ، همون واسمون بسّه دورت بگردم ❤

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۳۱
نفس

عمروعاص خطاب به معاویه؛
این همان حسن است که در پی نافرمانی ابوموسی از فرمان علی برای یاری، راهی کوفه شد و به یک خطبه، ده هزار مرد به لشگر علی افزود
این همان حسن است که روز جمل که بسیارها به قصد شتر عایشه پیش رفتند و ناتوان بازگشتند، او رفت و در دقایقی شتر پی شد و غائله تمام!
این همان حسن است که صفین، میمنه سپاه علی  داشت و جنگاوری و رشتادتش، عاجزمان کرد.
با زهم بگویمت؟
این را هم بدان؛
آن زمان که جز شکمت اندیشه نداشتی و نفرین محمد را می خریدی، محمد در مسجد می گفت اگر همه عقل به هیبت مردی در می آمد، آن مرد حسن بود...
#سید‌علی‌شجاعی

 

 از دیروزه ، هرکاری که میخوام بکُنم فقط رو زبونم اینه : " کربلا رفته ها کنار بقیع ، حرفی از صحن و از حرم نزنید ..." 

 

عرض تسلیتِ شهادت امام حسن (ع) و رحلت شهادت گونه پیامبر (ص) 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۱۰
نفس

تو ایستگاه مترو انقلاب نشستم

یاد اون روز افتادم که از سر کار قبلیم برمیگشتم و تو ایستگاه دروازه شمرون تا حد مرگ گریه کردم _ آخرای آبان یا اوایل آذر بود_ اینقدر گریه کردم که مامورهای مترو آمدن دستمو گرفتن گفتن پاشو بیا بالا یه آبی چیزی بخور ببینیم مشکلت چیه ؟...

الان حالم همونه ها

ولی دیگه اشکم خشک شده 

مستقیم زُل زدم به تابلوی " میدان انقلاب اسلامی" و تا الان ۳ تا قطار اومدن و رفتن ولی من نای بلند کردن و کشیدن خودم تا توی قطار رو ندارم ...

 

پ.ن: الان یهو دلم خواست نجف باشم ، در باب الفرج بشینم و چشم بدوزم به گنبد طلایی و انقدر گریه کنم که بمیرم ... نه نه ... دلم میخواد برگردم شبِ سفرم ، همون موقع که دل تو دلم نبود واسه رسیدن به نجف و هنوز باورم نشده بود که منم پذیرفته و دعوت شدم ...

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۴۳
نفس

از وقتی وارد خاک نجف شدم پوشیه زدم و تا زمانی که نشستم تو هواپیمای ایرانی که برگردم تهران پوشیه رو صورتم بود

کلا تو نجف و کربلا ، همه جا ، حتی داخل صحن حرم ها که تو قسمت خانوم ها مشخصا همه خانوم بودن پوشیه رو صورتم بود، تو درمانگاه هم ماسک داشتم دائما .

اینقدر تو اون ۴_۵ روز سفر به پوشیه عادت کردم که الان میخوام از خونه برم بیرون دنبال پوشیه م میگردم بعد یادم می افته پوشیه تو ایران _ اونم تو تهران با این وضعیت افتضاح حجابش_ تبرج عه ...

ولی من واقعاااااا با پوشیه راحت ترم 

کاش مشهد زندگی میکردم ، یا قم مثلا که پوشیه کمی کمتر غیرعادی بود ...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۵۳
نفس

از این لحظه زیبا تر در زندگیم نداشتم 

من پا گذاشتم تو خاک نجف

سعادت از این بالاتر ؟ 

قسمت همگی انشالله 

قسمت هرکی که دلش میخواد انشالله ...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۱۷
نفس