سال نو مبارک 🌸
میدونی داشتم به چی فکر میکردم ؟
به اینکه وقتی مامانش تو خونه ی ما ازم پرسید که "دختر مهمون داری بلدی؟"
چرا عصبانی نشدم ؟ و چرا با یه جوابِ آبدار حالشو نگرفتم که بگم من خیلییییی ویژگی های والاتر و بزرگتر و باارزشتر از مهمونداری بلدم ، زن حسابی من فوق لیسانس دارم ، درس خوندم ، اهل ادبیات و شعر و مطالعه ام ، از پایان نامه م با نمره کامل دفاع کردم، چندتا مهارت تخصصی تو رشته ام دارم ، کتاب ترجمه کردم ، و همه اینا از مهمونداری خیلیییییی باارزشتره و مهمونداری هم بلدم چون ما اهل رفت و آمد و دید و بازدیدیم و اگه بلدم نباشم کار خیلی سخت و طاقت فرسایی نیست؛ یاد میگیرم
چرا نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم "بله " ؟ چرا عین گوسفند مطیع وقتی چاییشو مزه مزه کرد و گفت یخ کرده بلند شدم استکان رو ازش گرفتم و چایی رو دور ریختم و چایی داغ واسش بردم ؟
چرا موقعی که داشتن از خونه مون میرفتن و خواهرش حتی نگاه منم نکرد رو صدا کردم دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم گفتم فلانی خانم از دیدنت خیلی خوشحال شدم به امید دیدار مجدد ؟
چرا اون روز عین خاک بر سرها رفتار کردم ؟ عشقِ به اون مردِ دهن بین با من چه کار کرده بود اخه ؟ ...
یه روز قبل اینکه بیان خونه مون ، عصرش اومد دنبالم رفتیم یه جایی نزدیک خونه مون بستنی زعفرونی خوردیم و تو ماشین با هم عکس انداختیم ، بهش گفتم اگه فردا مامانت از من خوشش نیاد چی ؟ گفت اینطوری نیس مامانم هر روز میگه کی منو میبری عروسمو نشونم بدی بعدم من تا ابد کنارتم ، هیچ چیزی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه
تکرار کردم ، حالا فرض کن ، فرض کن خانواده ت مخالفت کنن ، چه کار میکنی؟ گفت میگم" من میخوامش"
چند هفته قبلش ،قرار بود بابامو ببینه و باهاش حرف بزنه ، من خیلی استرس داشتم که بابام از ظاهر ، چهره یا کارش خوشش نیاد و مخالفت کنه ، روز قبل اینکه بابامو ببینه با هم بیرون بودیم رفته بودیم ایران مال ، موقع برگشتن ، تو پارکینگش تو ماشین نشسته بودیم ، من قبلش چندبار از اینکه استرس فردا رو دارم گفته بودم ، از داشبورد یه بسته کاغذ رنگی آورد ( ابعاد کاغذها به نظر ۱۰×۱۰ بودن کوچیک بودن در کل) گفت یه رنگ انتخاب کن ، گفتم زرد قناری ، گشت بینشون زردش رو پیدا کرد ، شروع کرد تا زدن و باز کردن و بین این کارش هی حرف از امید زد ، از اینکه نباید نگران هیچی باشم، از اینکه همههههه مشکلات دنیا با حرف زدن حل میشن ، فقط باید بلد باشی حرف بزنی و گوش شنوا در مقابلت باشه ، اینا رو چندبار با کلمات و عبارات مختلف گفت و هی اون کاغذو تا زد و باز کرد و آخرش شد یه "درنا" گفت نماد امید عه، هر وقت حس کردی ناامید شدی یه نگاه به این بنداز و یادت باشه من کنارتم تا همیشه ...
آیا من حق داشتم این حرفهاشو باور کنم یا من یه دخترِ زود باورِ خنگِ هَوَلِ شوهرم ؟
ماه رمضان مبارکتون باشه🌷 الهی بتونید بهترین و بیشترین بهره رو از این ماه مبارک ببرید🌷
این مدته هرچی ماشین شبیه ماشینش میدیدم سریع نگاه پلاکش میکردم ببینم خودشه یا نه ، تو خیابون ، تو ماشین ، تو هرحالتی داشتم شماره پلاک ماشینها رو چک میکردم ... بعد حسابی دلم میگرفت و دلم برای روزهایی که از صبح تا شب بیرون بودیم میسوخت ... دیروز از خودم و چشمم که دائم دنبال شماره ماشین ها میگشت عصبانی شدم ، گفتم اصن فک کن الان این ماشین بغلی ، ماشین اونه ، یا نه اون دو تا جلوتری ماشینشه ، نه همینه که الان سبقت گرفت رفت، خب بعدش چی ؟ میخوای چه کار کنی؟ بری یقه شو بگیری بزنی تو گوشش ؟ میخوای بری التماسش کنی که برگرده ؟ میخوای با حسرت نگاهش کنی ؟ هدفت چیه که اینقدر دنبالش میگردی ؟ بابا اون رفت تموووووم شد ، با خوشحالی ام رفت، با رضایتم رفت ، با حالِ خوب رفت ، با حسِ پیروزی رفت ، اون رفت در حالی که حس میکرد راز بزرگی که در مورد تو کشف نکرده بود توسط خواهرهای کارآگاهش کشف شده و اون چقدر خوشبخته که چنین خواهرهای کارآگاه و کاردرست و باهوش و تیز و زرنگی داره که طینت خبیث و باطن خراب یه دخترو براش رو کردن ...
همون شب که هدیه روز مرد رو بهش دادم ، با ذوق بهش گفتم تو اولین مردی هستی که غیر از بابام دارم روز مرد رو بهش تبریک میگم و بهش هدیه میدم من چقدر خوشبختم که تو رو دارم ، ذوق از تمام صورتش پیدا بود ، نمیدونست چه کار کنه گوشه چادرمو گرفت و بوسید و گفت تو بزرگترین هدیه ی خدایی به من
نمیدونم چند روز بعد بود که باز همو دیدیم چادر جده پوشیده بودم با یه روسری سبز یشمی که گیره روسریم هم سبز یشمی بود ، هرچی نگاهم میکرد میگفت قربون این همه زیباییت برم ، قربون چارقد سبزت بشم ، قربون این سلیقه ت بشم که سنجاق روسریتو با روسریت ست کردی چندبااااار گفت که سبز چقدر بهت میاد چقدر زیبا تر شدی چقدر واسم عزیز تر شدی
وقتی هم که تسبیح عقیق تبرک مشهد رو بهش هدیه دادم کلی همینطوری قربون صدقه م میرفت بعد تشکر کرد و بعد چادرمو بوسید ، شبش که برگشتم خونه ، پیام داد گفت عشقمون رو سپردم به امام رضاجان تا خودش ازش مراقبت کنه
دفعه یکی مونده به آخر که دیدمش یه روسری کرم رنگ که گل ریز داره پوشیده بودم که ترکیبش با چادر جده خیلی قشنگ میشد ، دم آخری موقع خداحافظی نگاهم میکرد و پشت هم میگفت قربون چشمات بشم ، قربون زیباییت بشم ، قربون این چارقد گل گلیت بشم که اینقدر بهت میاد و باز چادرمو بوسید
دو روز بعدش بهم زنگ زد و گفت " تو عاشق کس دیگه ای بودی و من نمیخوام با این شرایطتت ادامه بدم "
اره ... من اون حرفها رو شنیدم و عشقش رو باور کردم و بعد با شنیدن این جمله آخر پودر شدم ... طوری که امروز برای بار سوم رفتم پیش مشاور ...
میگم که
یه نفر که میمیره آدم چقدر براش گریه میکنه ؟
(میخوام دستم بیاد یه حساب کتاب کنم ببینم چقدر دیگه باید واسه نداشتنش گریه کنم...)
کتاب میگه سوگ ۶ ماهه
مشاورم گفت سوگ نهایت ۶ ماهه
( یواش میگم بین خودمون بمونه ، نمیخوام ۶ ماه واسش عزاداری کنم ، زیاده به نظرم، ۲ماه حضورش + ۶ ماه سوگش میشه ۸ ماه از عمرم، نمیخوام ۸ ماه از عمرمو واسش بذارم ...)
نماز لیله الدفن برای شهدای مقاومت که فراموش نشده انشالله ؟ ...
ماجرای گودال قتلگاه که برمیگرده به امام حسین جانمون ولی اینبار هم تکرار شد
۸۵ تن مواد منفجره به کار گرفتن که سیدمقاومت رو از محور مقاومت بگیرن ... شد آیا ؟ نه قطعا عزیزتر که شد هیچ ، حتی خیلیها که تا الان نمیشناختنش باهاش آشنا شدن ، شد همون جریان " تعز من تشاء..."
از خودمم بگم
امروز جلسه دوم با مشاورم بود
جلسه سختی بود حقیقتا
گریه زیاد کردم
تمرین سختی عم بهم داده
امیدوارم بتونم انجامش بدم
تمرینش درد داده ، خیلی درد داره ، خیلی گریه داره، از اون گریه های هق هقی بلند بلند و از ته دل ...
بین تمام حرفهایی که تو ۱ ساعت و ربع زدیم یه جمله خیلی دلنشین و تعبیرجالب بهم گفت ؛ گفت تو مث آدمی هستی که بعد یه زلزله سخت خونه ش آوار شده و ریخته و تمام دارایی و زحماتش به باد رفته ، فقط اون لحظه خودش تو خونه نبوده و زیر آوار له نشده ، ببین این خانواده _ اینطور که میگی_ کلا اهل زدن این مدل حرفها هستن ، اگه نامزد کرده بودی و دوست و دشمن خبردار شده بودن بعد چنین تهمتی میزدن و همه چیزو تموم میکردن چی؟ اگه ۱ سال از زندگی مشترکت میگذشت و حرف بدتری میزدن چی ؟ اون موقع همه عالم هم خبردار میشدن یعنی اون خونهه هم آوار شده بود سرت ولی الان خودت جون سالم به در بردی....
روز تولدم اینقدر بهم سخت گذشت و انقدر گریه کردم که داشتم به جنون میرسیدم...
تو اینترنت سرچ کردم و اولین مشاوری که همون روز تایم خالی داشت ازش نوبت گرفتم و رفتم پیشش
قبل اینکه برم حسابی گریه هامو کردم که پیش مشاور نزنم زیر گریه !
رفتم
رفتم تو اتاق
با بغض سلام کردم
نشستم
با آروم ترین صدایی که میتونستم حرف بزنم شروع کردم به تعریف کلمه ی دوم سوم بودم که بغضم ترکید
زدم زیر گریه
بین گریه ها تعریف کردم که چی شده
همینطور حرف زدم و گریه کردم و حرف زدم و آروم تر شدم
همه چیزو واسش گفتم
اونم گوش میکرد و یادداشت میکرد
حرفهام که تموم شد دقیقا این جمله رو گفت " چه خانواده ی آشفته ای بودن ، خطر از بیخ گوشِت رد شده " با این اخلاق خانواده و این مرد وابسته نمیشه زندگی کرد، میدونی من چندتا مراجع دارم (خانم) که از وابستگی همسرشون به خواهر و مادرش شکایت دارن ؟
در مورد این آدم و رفتار دهن بینیش خانواده و دوستامم بهم گفته بودن که برو خدا رو شکر کن که به هر طریق از زندگیت حذف شد ولی من همه ش فکر میکردم اونا میخوان با این حرفها به من دلداری بدن ، چون مثلا منو دوست دارن یا میخوان کمتر غصه بخورم ، ولی وقتی یه مشاور که کاملا بیطرف بود هم این حرفو زد خیلی آروم شدم ، آخر جلسه بهم دو تا توصیه کرد ، گفت میخوام روزی ۲ ساعت رو فقط به خودت اختصاص بدی هرکاری که دوست داری رو انجام بدی ، کتابخوندن ، فیلم دیدن ، ورزش ... بعدم بشین یه کاغذ بیار هر حرفی که داری به این آدم بزنی رو بنویس رو کاغذ هرچی از بیان احساساتت از فحش و بد و بیراه و هرررررچی بعد اون کاغذها رو پاره کن و دور بریز
از اون روز تقریبا هیچ کدوم این کارهایی که گفت رو نکردم!
واسه خودم وقت گذاشتم ولی نه ۲ ساعت! فیلم دیدم ولی از سر ناچاری ! تمرکز کتابخوندن نداشتم ، کمر همت ورزش کردنم نداشتم ...
در مورد نوشتن ... راستش تو کاغذ ننوشتم ! به خودش پیام دادم
واسش نوشتم انقدر گریه کردم که چشمام دیگه باز نمیشن ، شدم مثل آخرین روزی که منو دیدی همون روز که داشتم واسه از دست دادنت گریه میکردم ، روز اول منو با لبخند دیدی حالا خواب و خوراکم شده گریه خودت بیا ببین چی تحویل گرفتی و چی تحویل دادی
با همین پیام باب صحبت باز شد
با تاکید و برای بار چندم بهش گفتم از باعث و بانی این تهمت نمیگذرم ، گفتم خانواده ت منو نخواستن این داستانا رو بافتن که تو از من دل بکَنی ، باور نکرد ، میگفت اونا دوستت داشتن و اونا عم از شنیدن حرفهای همکارهات ناراحت شدن ، و دوتا چیز جدید هم اضافه کرد... میگفت همکارات گفتن تو خونه مجردی داشتی و از سختی های زندگی تنهایی و اجاره دادن براشون گفتی !!!!!!!!!! عجیب ترین حرف عمرم بود چون من از اول با خانواده امدم تهران ... خنده دار ترین و مضحکترین حرفش هم این بود که میگفت همکارات گفتن تو "دعانویسی" میکنی !!!!!!!!!!!! واااااای خدایاااااااا این دیگه چه حرفی بود ، این دیگه چه چرندی بود ؟ اینو که گفت مطمئن شدم جریان کربلا و عشق و عاشقی ساختگیش هم ساخته ذهن مریض خواهرها بوده و من ساده بودم که آمدم جریان خواستگاری کربلا رو واسش گفتم ... دعا نویسی ؟ اخه مرد تو مهندس فوق لیسانس این مملکتی این چه حرفیه آخه ؟ اینچه چرندیه آخه ؟ دیگه منم زدم به سیم آخر گفتم تو با این سن و سال هنوز نگاهت به دهن خواهرهاته از خودت هیچ اقتدار و توانایی واسه تصمیم گیری نداری ، گفتم دهن بینی و استقلال فکری نداری ، گفتم حالا که فکر میکنی من دعانویسم برو اون پیراهنی که واسه روز مرد بهت هدیه دادمو آتیش بزن چون دعا فقط با سوزوندن از بین میره !!!!! نکنه یه وقت دعاهای وصل شده به اون پیراهنه زندگی تو و خانواده ت رو خراب کنه !!!!!!! بعدم گفتم اگه مردی بیا از فلان جا و فلان جا و فلان جا در مورد من بپرس ، ببیناونا هم همین حرفها رو میگن یا بهت دروغ تحویل دادن ، فقط مرد باش خودت تنها برو بپرس، اینا رو میگم نه اینکه به من برگردی ... میگم که مطمئن بشی از آدمی که از دستش دادی و از اطرافیانی که کنارت زندگی میکنن ...
دیگه فرصت نشد که بهش بگم تو شدی عابربانک خانواده ت
خواهرت میترسه تو ازدواج کنی که نکنه یه دفعه برای خرج کردن برای مامان بابای پیرت کم بذاری یا خدایی نکرده مسئولیت نگهداری و دکتر بردن و آوردن اونا بیفته با خودش و تو سر زندگیت باشی ...
درنهایت هم برای همیشه از هم خداحافظی کردیم
بعد از اون شب دیگه ناراحت نیستم ، نه که نباشم ها ، خیلی کمتر ناراحتم ، و خیلی بیشتر خشمگینم ، عصبانی ام ، کلافه ام ، دلم میخواد خواهره رو گیر بیارم بذارم سه کنج دیوار ، یکی چپ و یکی راست چنان بزنم تو گوشش که فرصت نکنه نفس بکشه ...
خب تو از من و خانواده م و در و دیوار خونه مون و اصلا از هرچی که خوشت نیامد و راضی به ازدواج من با برادرت نبودی ، چراااااا پشت سرم حرف مفت میزنی ؟ چرا چرندیات تا این حد میگی ؟ ....
+این ۱۰ روزه هرچی دلم میگرفت نوحه گوش دادم و دعای عظم البلا رو میخوندم ، بین نوحه ها هم زار میزدم و به امام حسین میگفتم من دو مرتبه اومدم زیارتت حالا واسه همون زیارت حرف افتاد پشت سرم ، خودت شاهد باش که راجع بهم چی گفتن و لطفا حواست بهم باشه ...
+از همون مشاور مجدد نوبت گرفتم برای هفته آینده ... برم روح و روان تیکه پاره شده م رو بچسبونم به هم ... یه کم سرِ پا بشم ...
+ از همه ی عزیزانی که محبت داشتن کامنت گذاشتن _ خصوصی و عمومی_ ممنونم دست تک تکتون رو میبوسم و براتون از خدا اول تن سالم و بعد دل شاد میخوام ....🌷
طبق محاسبات و تصمیمات ۸_۹ پیشم میبایست امروز سویساید کنم !
امروز تولدمه ...
حالم خوب نیست
دلم پُر از عضه ست
دلم خیلیییییی شکسته
من رفتم کربلا که دلم آروم بگیره ، حالا واسه همون کربلا رفتن حرف افتاد پشت سرم...
من تنهام و حالم خوب نیست
فرق الانم با همون ۸ _ ۹ ماه پیش میدونید چیه ؟ اون موقع فقط غصه ی تنهاییمو میخوردم و بابتش ناراحت بودم و کارم به افکار سویساید رسیده بود
الان تنهام ، ناراحتم ، دلم شکسته ، تهمت کاری که نکردمم بهم زدن، رابطه ای هم که روش حساب میکردم سر همون حرف مفت به هم خورده ... ولی من افکار سویساید ندارم! عجیبه ! پوستم عجیب کلفت شده !
این پست طولانیه ، لطفا بخونید و نظرتون رو خصوصی یا عمومی بهم بگید
بهم تهمت زدن
خانواده خواستگار اخیرم بهم تهمت زدن و همه چیزو تموم کردن
گفتن رفتیم محل کار قبلیت پرسیدیم گفتن "این عاشق یه پسره بوده با اون رفته کربلا و بعد هم به خاطرش تغییر کرده و چادری شده و آخر هم پسره ولش کرده گفته ایمانش کمه" ما تو رو با این پیشینه نمیخواییم
پسره هم گفت نمیتونم بپذیرم تو قبلا کسی رو دوست داشتی و بهش فکر میکنی و رهام کرد
یک هفته افتادم دنبال اینکه این چه حرف مفتی بوده افتاده پشت سرم
از محل کار قبلیم سوال کردم ، قسم و آیه میخوردن و میگفتن ما غیر خوبی از تو چیزی ندیدیم و چیزی نگفتیم ، رفتم پیش مسئول دفتر بسیج که سال ۴۰۲ باهاش رفتم کربلا گفت به همون کربلا قسم واسه خواهرهاش فقط تعریفت رو کردم باور کن امدن دروغ بهت منتقل کردن اینا میخواستن این وصلت جور نشه اینجوری نظر برادرشونو عوض کردن اونم دهن بین بوده بی عرضه بوده اگه مرد بود خودش می افتاد دنبال اثبات حقیقت ...
حالا واقعیت امر تو این دو سال قبل زندگی من چی بوده ؟
من بارها گفتم ، حجاب معمولی داشتم ، گناه هم میکردم ،نمازمم سبک میشماردم یه دفعه میخوندم ۴ دفعه نمیخوندم ، با یه پسری دوست شدم و رابطه مون هم اصلا ازدواجی نبود ، کاملا دوستی و تفریحی بود ، سال ۴۰۱ تو دهه محرم رفتم روضه و اونجا رفتم از عزادارها پذیرایی کردم ، نه که خودم برم ها ، انگار یکی دستمو گرفت برد و منو نشوند تو آشپزخونه منم دیدم زشته اینجا بیکار نشستم بذار کمک صاحب مجلس کنم ، بلند شدم چایی و کیک تو جمع چرخوندم و استکان ها رو شستم و موقع روضه و نوحه خوندن دلم شکست و گفتم امام حسین منو از این کثافتی که توشم نجات بده ، کمتر از ۲ ماه بعد اون رابطهه تموم شد برای همه ی عمرم و من تو هیییییچ رابطه دیگه ای نرفتم ، قسم میخورم که هیچ رابطه ای ، گذشت تا شد تابستون ۴۰۲ ، من کلا ناراحت بودم ، از مدل زندگیم ، از تنهاییم از اینکه بی هدف فقط شیفت میدادم و کار میکردم ، نزدیکهای اربعین بود دلم شکست ، دلم کربلا خواست ، خودمو زدم به آب و آتیش و پاسپورت گرفتم و با گروه جهادی بیمارستانِ اون موقع م رفتم کربلا ، اونجا از همه ی گناه های قبلیم توبه کردم و به شکرانه سعادت زیارت خواستم که تغییر کنم تو همه چی ، تو همه زمینه ها اولین اتفاقش نمازم بود که برام شد اولویت ...خیلییییی کمتر پیش اومد که نمازم قضا بشه ، شد ها ولی بعدش استغفار کردم ... ۴ ماه بعد که از کربلا برگشتم یعنی دی ۴۰۲ ، چادر رو برای پوششم انتخاب کردم ...
زندگیم روزمره طور میگذشت و هر روز با مامان و خواهرم چالش داشتم که میگفتن چادرتو بذار کنار و به خدا دلم نمیامد ... با هر چالشی بود ادامه دادم..
تا اربعین امسال شد ... از اول محرم دلم پیش کربلای اربعین بود ... به خاطر جراحیی که مادرم کرده بود و نمیتونستم طولانی تنهاش بذارم مطمئن بودم نمیتونم با اون گروه برم ... با بدختی با گریه با دعا و توسل و التماس به اهل بیت بلیط رفت و برگشت هوایی گرفتم برای یه سفر ۴ روزه ، خدا خودش گواهه ، تنها رفتم و تنها برگشتم ، تو عراق تو کشور غریب خودم بودم و خودم ، خودمو از نجف رسوندم کربلا و رسیدم همون موکب پارسالی ، ۴ روز کنارشون خدمت کردم و باز تنها برگشتم ، تو همون روز آخر ، تو همون موکب آقایی رو بهم معرفی کردن ، من گفتم اینجا جای مقدسیه بعدم الان زمان عزاداریه بذارید برای بعد ماه صفر ، معرف گفت تو فقط برو دو کلمه جهت آشنایی حرف بزن باشه اگه خواستی ادامه بدی بمونه برای بعد از صفر ، با پسره در حد نیم ساعت در حد سوالای اصالتتون کجاست چه رشته ای خوندی شغلت چیه خونه تون کجاست حرف زدم و وسالیمو جمع کردم امدم و تنها آمدم نجف و بعدم تهران ، بعد از ماه صفر با وساطت معرف مامان آقا با مامانم تلفنی حرف زدن و ما ۴ جلسه با هم رفت و آمد کردیم و هرچه که بود خیر نبود و جور نشد ... خداگواهه ارتباطی بین ما نبود عشق و عاشقی بین ما نبود ، ۴ جلسه حدود ۱ ساعته یا نهایتا ۲ ساعته تو جاهای عمومی مث کافه و رستورانها ما همو دیدیم رسمی با هم حرف زدیم محرم نامحرم حالیمون بود به خدا
و غیر از معرف _ که همون مسئول دفتر بسیج بیمارستان سابق بود_ و خانواده م خانواده پسر و خدا هیییییچکس از این اتفاق خبر نداشت ... یعنی منظورم اینه که دوست و اشنا و فامیل و همکار خبر نداشتن ...
بعد دو ماه هم که همین آقای خواستگار به من معرفی شد و همه چی سر یه تهمت دروغ به هم خورد ...
براش همه واقعیت رو گفتم باور نکرد ، گفت میگن عاشقش بودی و با اون رفتی کربلا ، گفتم به خدا کسی خبر نداشته اصلا از این خواستگاری بعدم من تنها رفتم تنها برگشتم ، چادری شدن من واسه پارساله ، بعد من اگه میخواستم با پسر برم جایی میرفتم دبی میرفتم شمال ، اخه از قداست کربلا نباید شرم کنم ؟ با پسر نامحرم برم کربلا ؟ باور نکرد ، گفت همکارات گفتن این اصلا نماز روزه سرش نمیشده بدحجاب بوده به خاطر پسره تغییر کرد ، براش واقعیتو گفتم ، باور نکرد ... با تهمت رهام کرد ...
نمیدونم این حرف مفت ساخته ذهن مریض کی بود ، نمیدونم حرف مفت یه همکاری بود که به من حسادت میکرد یا ساخته ذهن مریض خواهرهاش ؟ نمیدونم
در آخر که دلم شکست بهش گفتم از کسی که این حرف مفت رو زد ، کسی که منتقلش کرد و کسی که باورش کرد نمیگذرم ، تهمتی که نتونی ثابتش کنی زندگی رو به آتیش میکشه ...هیچی نگفت ... برای همیشه رفت
مادرم و پدرم به قدری ناراحتن که روم نمیشه سرمو بالا بگیرم تو صورتشون نگاه کنم ، من گناه کردم ولی خدا شاهده این گناهو نکردم ، به همون کربلایی که رفتم قسم من اینکارایی که اینا میگنو نکردم ...دیگه هرچی بود این حرفها کبریت کشید به زندگی من ...
وسایلمو جمع کردم
با هررررکسی که سلام علیک کوچکی هم داشتم خداحافظی کردم
یه عکس جهت یادگاری از فضا گرفتم
و دارم برمیگردم خونه
برای بقیه عمرم از یه بیمارستانِ بی حاشیه و آروم با میزان کار متوسط و البته حقوق متوسط با یه محیط تا حد زیادی سالم خداحافظی کردم ...
تو مدت کاری کوتاه امسال من تا الان دو تا بیمارستان عوض کردم و الان تو بیمارستان سومی ام ... اره همون جریان تا ۳ نشه ، بازی نشه ست ...
امروز ۱۰ /۱۰ /۳ برای همیشه در تاریخ ذهنم ثبت میشه
*پروانه اریگامی + گلبرگ های زر
*تا میخواییم برسیم خونه ماشین خراب میشه
*ممکنه خیلی زمان ببره که آدم ، آدم زندگیشو پیدا کنه ولی ارزش صبر کردن داره ...
روز ۲۰ بهمن همه چیز برای همیشه به بدترین شکلی که میشد تموم شد...
یه بار یادمه یکی از دخترهای وبلاگ نویس از رابطه ی خوبی که داشت تجربه میکرد مینوشت و میگفت که همه چیز خیلی عالی و گل و بلبل و ... اینهاست و یه روز خواهرِ پسره همه چیزو خراب کرده
دقیقا رابطه ما هم خیلی خوب بود و این بار دو تا از خواهرهاش با ۱۰۰ تا دروغ خرابش کردن ، اونم مرد دهن بینی بود البته که به حرف خواهرها گوش داد و منی که حیّ و حاضر بودم و براش واقعیت رو گفتم باور نکرد ...
خیلی ناراحت شدم
خیلی گریه کردم
خیلی اذیت شدم
ولی خب " الحمد الله علی کل حال "
باغ نگارستان
دسته گل نرگس
جاشمعی و فالِ شبِ یلدا
هم میخواستم ثبتش کنم ، هم نکنم
واسه همین تک کلمه نوشتم که یادم بمونه
قطعا هم تو ذهنم موندگار میشه
برای پستهای قبلی محبت کردید و کامنت گذاشتید
من از محبت و توجهتون تشکر میکنم
همچنین عذرخواهی میکنم که تایید نشدن و پاسخ داده نشدن
به روی چشم ، پاسخم میدم
بذارید پای دغدغه ی دوجا کاری و دائم شیفت بودن
من از هفته که ۷ شبه ، حداقل ۴ شبش رو سر کارم
البته که اینجوری نمیمونه
درست میشه
مقطعیه
تموم میشه
ولی خب یه دوره ست ...
که باید صبوری کنم تا بگذره
میوه ی صبر هم شیرینه
خدا هم با صابرینه
یقینا هم کلهُ خیره
اقا من یه چیزی فهمیدم
این خانونمه که خدمات بخش ما شده
و در واقع کارش نظافت بخش هست
و سرویس ها رو میشوره
و دائم داره زمینو و اتاقا رو تمییز میکنه
فوق لیسانس داره
فوق لیسانس مدیریت بازرگانی ....
😐😐😐🙄🙄🙄
من بیمارستان جدیدو دوست ندارم
ولی دارم بهش عادت میکنم
آدمیزاد بنده ی عادته ...
ولی مشکل الانم ابنه که نمیخوام به چیزی که دوسش ندارم عادت کنم ...
من رشته ای که دوسش داشتم رو نخوندم ولی بهش عادت کردم
تفریحاتی که دوست داشتم انجام ندادم و به نداشتنشون عادت کردم
آدمی که دوسش داشتم رو نداشتم و به نداشتنش عادت کردم
چرا باید به محل کاری که دوسش ندارم عادت کنم ؟ ...💔
چهارشنبه ۷ آذر بود که به دنبال اصرار های زیاد آقای پ قبول کردم بیرون ملاقاتش کنم
رفتم و دیدمش
یه مهر و تسبیح تربت بهم داد گفت هروقت باهاش نماز خوندی یاد من باش...
بعد از اینکه برگشتم خونه به شدت از دیدارش پشیمون شدم
دوشنبه صبح اول وقت دیدمش لباس نظامی پوشیده بود ، با درجه هایی که رو شونه هاش کاملا جلب توجه میکردن ... راستشو بگم ؟ دلم رفت ...
گذشت ... تا دیروز
بهم زنگ زد گفت جمعه صبح کجایی ؟ گفتم میرم بیمارستان جدید
گفت خب میام دنبالت هرچی راه و بیراه آوردم قبول نکرد
جمعه صبح امد دنبالم و رفتیم بیمارستان جدیدو تو راه کلی حرف زدیم ...
ظهرش پیام داد میام سراغت برت میگردونم خونه
دستم که از کار ِآزاد شد زنگ زدم گفتم نیا ، گفت چرا ؟
راحت و بی تکلف واسش گفتم من آدم احساسی ام ، احساساتم زود درگیر میشه ، زود وابسته میشم لطفا منو وابسته خودت نکن ، یا بشین فکر کن ببین واقعا هدفت از این کارا چیه ؟ گارد داشت قبول نکرد ، گفت عصری حرف بزنیم
عصری به بهونه اینکه خسته ام قبول قرار ملاقات نکردم
شب زنگ زدم و عذرخواهی کردم و بیشتر توضیح دادم ... قبول کرد
گفتم اگه بهت وابسته بشم اذیت میشم ، یا همین الان تمومش کن واسه همیشه یا بشین هرچقدر دلت میخواد بهش فکر کن ، تو در برابر وابسته کردن من به خودت مسئولی ...
نمیخوام بازم احساساتم درگیر یه آدم بشه و بازم از دستش بدم ... دیگه طاقتشو ندارم ...
میگن محرم همه دعوت میشن
ولی فاطمیه فقط مقربها دعوت میشن...
خوش به سعادت همه اونایی که دعوت شدن روضه و عزاداری کردن ، التماس دعای بسیار ...
پارسال مثل امروز _ به تاریخ قمری البته_ جای شماها خالی مشهد بودیم
خیلی خوش گذشت
سفر از طرف دفتر بسیج بیمارستان طرح برای پرسنلش بود
با همکارا رفتیم مشهد و بسیار بسیار سفر دل انگیزی بود
از همه مهم تر اینکه مناسبتی بود و تو چنین تاریخی ما دعوت شدیم جهت عزاداری
امسال اما
تو عزاداری عاشورا و تاسوعا خیلی سنگین مریض شدم تا حدی که نمیتونستم از اتاقم تا سرویس بهداشتی برم ... انقدر اشک ریختم و به حضرت رقیه سلام الله علیها متوسل شدم که به زور ، با اصرار و التماس اربعین خودمو رسوندم کربلا ...
ولی مقرب نبودم و رزقی برای عزاداری مادر نداشتم
قطعا همون گناه هایی که منو " تحبس الدعا" کردن ، باعث شدن روضه و عزاداری فاطمیه امسال نصیبم نشه ... روسیاهم ...
امسال گفتم اگه شد یه سفر مشهد یه روزه میرم ، صبح هوایی میرم مشهد ، میرم حرم میمونم و شبم تو حرم میمونم و فردا صبحش باز هوایی برمیگردم
بعد دیدم پول بلیط ۱ نفر رفت و برگشت رو ندارم
بعد گفتم اشکال نداره میرم قم ، قم با اتوبوسم میشه رفت
صبح میرم قم و بعد از نماز مغرب و عشا برمیگردم تهران
باز جور نشد
گفتم اشکال نداره از در خونه سوار مترو میشم میرم تجریش امام زاده صالح
شاید باورتون نشه ،ولی برنامه شیفهام یه جوری چیده شد که حتی امام زاده صالح هم نمیتونم برم ...
اوایل هفته دوستم یه پوستر فرستاد در مورد سه شب روضه خانگی کوچک اتفاقا تو محل ما ،برنامه م رو نگاه کردم دیدم ۲ شبش رو خونه ام شب سوم رو سرکارم
گفتم خب اون دو شب رو میرم
باورتون میشه هررررررچی رو نقشه گشتم اسم اون کوچه ای که آدرس داده بودن رو پیدا نکردم .... یعنی با دوتا اپلیکیشین خودم گشتم پیدا نشد به دوستم گفتم اونم پیدا نکرد
هیچی اونم کنسل شد
یه مراسمم سمت میدون فاطمی بود که اون ساعت من سر کارم بودم ...
خلاصه که
حرفِ دعوته
حرف خواسته شدن
که متاسفانه من دعوت نشدم ... حتی به یک روضه ی خونگی ساده ...
فقط اومدم بگم که از این بیمارستان جدید بدم میاد
حالم ازش به هم میخوره
حالم از اینجا کار کردن بَده ...
دلم میخواد برم بشینم وسط میدون انقلاب
واسه همه روزهای قشنگ عمرم که تو این تهران لجن تلف شد زاااااار بزنم
بعد برگردم خونه وسایلمو جمع کنم و واسه همیشه برگردم شهر زادگاه
با همه محدودیت هاش
با همه کم و کاستی هاش
با همه چیزایی که نداره و نخواهد داشت
کاش میشد ... ای کاش میشد
الان که فکر میکنم تنها عایدم از تهران ، شرکت تو مناسبتهای سیاسی و دو مرتبه نماز خوندن پشت سر حضرت آقا بوده ، اها آشنایی با دفتر بسیج بیمارستان طرح و رفتن سفر کربلا هم بوده ، ولی غیر این ابعاد معنوی ، تهران و آدماش تا تونست اول با روح روانم بازی کرد ، بعدم جسممو فرسوده کرد ... دلم میخواد فرااااااار کنم ازش با تمام توانم...
روز پنج شنبه فول سرکار بودم
صبح بیمارستان جدید، عصر و شب بیمارستان قدیم
صبح جمعه در حالی که فوق العاده خسته و خواب آلود بودم و داشتم مریضهای دیشبو تحویل صبحکار میدادم گوشیم زنگ خورد
کی بود ؟ آقای پ !
گوشیو برداشتم گفت کجایی گفتم تو بخش دارم تحویل میدم ، گفت خب تحویل بده بیا پایین امدم سراغت ! نفهیدم چی گفت نفهمیدم چی گفتم
مریضامو تحویل دادم امدم تو رختکن بهش زنگ زدم گفت من نفهمیدم شما چی گفتید ؟ گفت لباساتو عوض کن بیا پایین امدم سراغت ، تند تند لباسمو عوض کردم روسری طلاییمو لبنانی بستم و چادر جده م که تو کمد بخش تا حدی چروک شده بود پوشیدم و سریع از در پشتی بخش امدم بیرون و یه کم که رفتم ماشین سفیدشو دیدم رفتم سوار شدم و اولین چیزی که پرسیدم : خوبی؟ خواب زده سرت صبح جمعه اینجایی؟
گفت نه دیشب شیفت بودم گفتم تو راه برگشت تو هم برسونم فول بودی خسته ای
گفتم اخه راهت خیلی طولانی میشه ، گفت اشکال نداره تو هم خیلی خسته ای ، از شب قبل پرسید ، از اینکه شیفت چطور گذشته ، ایا از تقسیم کار راضی بودم یا نه ، بعد گفت آهنگ بذارم ؟ گفتم نه روز شهادته ، گفت آخه من مداحی هم دوست ندارم گفتم خب پس هیچی نذار ، بعد از خودش گفت ، از اینکه از روزی که امده تهران چطور زندگی کرده ، از عقاید و اعتقاداتش ، از چادرم پرسید که از کی و چرا میپوشمش ، البته همه این حرفها همراه با چاشنی فان و خنده هم بود ، بعد رسیدیم خونه ما ، دم در پیاده شدم مجدد ازش تشکر کردم و امدم خونه ، همین که کلید انداختم مامانم گفت چقدر زود رسیدی _ همیشه با مترو برمیگشتم و ۱ ساعت کامل تو راه بودم_ هول شدم گفتم اسنپ زدم
ولی هنوزم واسم سواله که چرا از شیان باید بیاد بیمارستان قدیم دنبال من بعد اون همه راه بیاد تا اون سر تهران بعد بگه فقط میخواستم برسونمت چون فکر میکردم بعد شیفت فول خیلی خسته ای ...
میدونی چیه
داشتم فکر میکردم منی که هیچ دلخوشیی تو دنیا ندارم دقیقا تا کی باید انتظار مرگ رو بکشم؟ واقعا بزرگترین باگ خلقت همین گناه بودن خودکشی عه....
من واقعا نه راه جلو رفتن دارم نه برگشتن
و نه انرژی و روحیه دوباره ساختن
درفرسوده ترین حالتمم
و در مچاله ترین شکلم
هیچ دعا و توسلی به دادم نمیرسه و هیچ ذکری آرومم نمیکنه
و بیشتر از هر وقتی از زندگی خسته ام ...
۲۰ مرداد اولین روز کاریم بود تو این بیمارستان و تو بخش ICU
اون روز که رفتم سرکار هیچ وقت فکر نمیکردم ۲۰ آبان بشه آخرین لانگِ ICU ...
زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی عه