سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

سفر در وطن

سفرِ درونی، سفر از صفات مذموم به ستوده

۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

میدونی داشتم به چی فکر میکردم ؟ 

به اینکه وقتی مامانش تو خونه ی ما ازم پرسید که "دختر مهمون داری بلدی؟" 

چرا عصبانی نشدم ؟ و چرا با یه جوابِ آبدار حالشو نگرفتم که بگم من خیلییییی ویژگی های والاتر و بزرگتر و باارزشتر از مهمونداری بلدم ، زن حسابی من فوق لیسانس دارم ، درس خوندم ، اهل ادبیات و شعر و مطالعه ام ، از پایان نامه م با نمره کامل دفاع کردم‌، چندتا مهارت تخصصی تو رشته ام دارم ، کتاب ترجمه کردم ، و همه اینا از مهمونداری خیلیییییی باارزشتره و مهمونداری هم بلدم چون ما اهل رفت و آمد و دید و بازدیدیم و اگه بلدم نباشم کار خیلی سخت و طاقت فرسایی نیست؛ یاد میگیرم 

چرا نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم "بله " ؟ چرا عین گوسفند مطیع وقتی چاییشو مزه مزه کرد و گفت یخ کرده بلند شدم استکان رو ازش گرفتم و چایی رو دور ریختم و چایی داغ واسش بردم ؟

چرا موقعی که داشتن از خونه مون میرفتن و خواهرش حتی نگاه منم نکرد رو صدا کردم دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم گفتم فلانی خانم از دیدنت خیلی خوشحال شدم به امید دیدار مجدد ؟ 

چرا اون روز عین خاک بر سرها رفتار کردم ؟ عشقِ به اون مردِ دهن بین با من چه کار کرده بود اخه ؟ ...

 

 

 

یه روز قبل اینکه بیان خونه مون ، عصرش اومد دنبالم رفتیم یه جایی نزدیک خونه مون بستنی زعفرونی خوردیم و تو ماشین با هم عکس انداختیم ، بهش گفتم اگه فردا مامانت از من خوشش نیاد چی ؟ گفت اینطوری نیس مامانم هر روز میگه کی منو میبری عروسمو نشونم بدی بعدم من تا ابد کنارتم ، هیچ چیزی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه 

تکرار کردم ، حالا فرض کن ، فرض کن خانواده ت مخالفت کنن ، چه کار میکنی؟ گفت میگم" من میخوامش"

 

 

 

چند هفته قبلش ،قرار بود بابامو ببینه و باهاش حرف بزنه ، من خیلی استرس داشتم که بابام از ظاهر ، چهره یا کارش خوشش نیاد و مخالفت کنه ، روز قبل اینکه بابامو ببینه با هم بیرون بودیم رفته بودیم ایران مال ، موقع برگشتن ، تو پارکینگش تو ماشین نشسته بودیم ، من قبلش چندبار از اینکه استرس فردا رو دارم گفته بودم ، از داشبورد یه بسته کاغذ رنگی آورد ( ابعاد کاغذها به نظر ۱۰×۱۰ بودن کوچیک بودن در کل) گفت یه رنگ  انتخاب کن ، گفتم زرد قناری ، گشت بینشون زردش رو پیدا کرد ، شروع کرد تا زدن و باز کردن و بین این کارش هی حرف از امید زد ، از اینکه نباید نگران هیچی باشم، از اینکه همههههه مشکلات دنیا با حرف زدن حل میشن ، فقط باید بلد باشی حرف بزنی و گوش شنوا در مقابلت باشه ، اینا رو چندبار با کلمات و عبارات مختلف گفت و هی اون کاغذو تا زد و باز کرد و آخرش شد یه "درنا" گفت نماد امید عه، هر وقت حس کردی ناامید شدی یه نگاه به این بنداز و یادت باشه من کنارتم تا همیشه ...

 

آیا من حق داشتم این حرفهاشو باور کنم یا من یه دخترِ زود باورِ خنگِ هَوَلِ شوهرم ؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۲۹
نفس

ماه رمضان مبارکتون باشه🌷 الهی بتونید بهترین و بیشترین بهره رو از این ماه مبارک ببرید🌷

این مدته هرچی ماشین شبیه ماشینش میدیدم سریع نگاه پلاکش میکردم ببینم خودشه یا نه ، تو خیابون ، تو ماشین ، تو هرحالتی داشتم شماره پلاک ماشینها رو چک میکردم ... بعد حسابی دلم میگرفت و دلم برای روزهایی که از صبح تا شب بیرون بودیم میسوخت ... دیروز از خودم و چشمم که دائم دنبال شماره ماشین ها میگشت عصبانی شدم ، گفتم اصن فک کن الان این ماشین بغلی ، ماشین اونه ، یا نه اون دو تا جلوتری ماشینشه ، نه همینه که الان سبقت گرفت رفت، خب بعدش چی ؟ میخوای چه کار کنی؟ بری یقه شو بگیری بزنی تو گوشش ؟ میخوای بری التماسش کنی که برگرده ؟ میخوای با حسرت نگاهش کنی ؟ هدفت چیه که اینقدر دنبالش میگردی ؟ بابا اون رفت تموووووم شد ، با خوشحالی ام رفت، با رضایتم رفت ، با حالِ خوب رفت ، با حسِ پیروزی رفت ، اون رفت در حالی که حس میکرد راز بزرگی که در مورد تو کشف نکرده بود توسط خواهرهای کارآگاهش کشف شده و اون چقدر خوشبخته که چنین خواهرهای کارآگاه و کاردرست و باهوش و تیز و زرنگی داره که طینت خبیث و باطن خراب یه دخترو براش رو کردن ...

 

 

همون شب که هدیه روز مرد رو بهش دادم ، با ذوق بهش گفتم تو اولین مردی هستی که غیر از بابام دارم روز مرد رو بهش تبریک میگم و بهش هدیه میدم من چقدر خوشبختم که تو رو دارم ، ذوق از تمام صورتش پیدا بود ، نمیدونست چه کار کنه گوشه چادرمو گرفت و بوسید و گفت تو بزرگترین هدیه ی خدایی به من 

نمیدونم چند روز بعد بود که باز همو دیدیم چادر جده پوشیده بودم با یه روسری سبز یشمی که گیره روسریم هم سبز یشمی بود ، هرچی نگاهم میکرد میگفت قربون این همه زیباییت برم ، قربون چارقد سبزت بشم ، قربون این سلیقه ت بشم که سنجاق روسریتو با روسریت ست کردی چندبااااار گفت که سبز چقدر بهت میاد چقدر زیبا تر شدی چقدر واسم عزیز تر شدی 

وقتی هم که تسبیح عقیق تبرک مشهد رو بهش هدیه دادم کلی همینطوری قربون صدقه م میرفت بعد تشکر کرد و بعد چادرمو بوسید ، شبش که برگشتم خونه ، پیام داد گفت عشقمون رو سپردم به امام رضاجان تا خودش ازش مراقبت کنه 

 دفعه یکی مونده به آخر که دیدمش یه روسری کرم رنگ که گل ریز داره پوشیده بودم که ترکیبش با چادر جده خیلی قشنگ میشد ، دم آخری موقع خداحافظی نگاهم میکرد و پشت هم میگفت قربون چشمات بشم ، قربون زیباییت بشم ، قربون این چارقد گل گلیت بشم که اینقدر بهت میاد و باز چادرمو بوسید 

دو روز بعدش بهم زنگ زد و گفت " تو عاشق کس دیگه ای بودی و من نمیخوام با این شرایطتت ادامه بدم " 

اره ... من اون حرفها رو شنیدم و عشقش رو باور کردم و بعد با شنیدن این جمله آخر پودر شدم ... طوری که امروز برای بار سوم رفتم پیش مشاور ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۲۴
نفس

میگم که

یه نفر که میمیره آدم چقدر براش گریه میکنه ؟ 

(میخوام دستم بیاد یه حساب کتاب کنم ببینم چقدر دیگه باید واسه نداشتنش گریه کنم...)

کتاب میگه سوگ ۶ ماهه

مشاورم گفت سوگ نهایت ۶ ماهه

( یواش میگم بین خودمون بمونه ، نمیخوام ۶ ماه واسش عزاداری کنم ، زیاده به نظرم، ۲‌ماه حضورش + ۶ ماه سوگش میشه ۸ ماه از عمرم، نمیخوام ۸ ماه از عمرمو واسش بذارم ...)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۸
نفس

نماز لیله الدفن برای شهدای مقاومت که فراموش نشده انشالله ؟ ...

ماجرای گودال قتلگاه که برمیگرده به امام حسین جانمون ولی اینبار هم تکرار شد

۸۵ تن مواد منفجره به کار گرفتن ‌که سیدمقاومت رو از محور مقاومت بگیرن ... شد آیا ؟ نه قطعا عزیزتر که شد هیچ ، حتی خیلیها که تا الان نمیشناختنش باهاش آشنا شدن ، شد همون جریان " تعز من تشاء..." 

 

 

 

از خودمم بگم

امروز جلسه دوم با مشاورم بود

جلسه سختی بود حقیقتا 

گریه زیاد کردم

تمرین سختی عم بهم داده 

امیدوارم بتونم انجامش بدم 

تمرینش درد داده ، خیلی درد داره ، خیلی گریه داره، از اون گریه های هق هقی بلند بلند و از ته دل ...

بین تمام حرفهایی که تو ۱ ساعت و ربع زدیم یه جمله خیلی دلنشین و تعبیرجالب بهم گفت ؛ گفت تو مث آدمی هستی که بعد یه زلزله سخت خونه ش آوار شده و ریخته و تمام دارایی و زحماتش به باد رفته ، فقط اون لحظه خودش تو خونه نبوده و زیر آوار له نشده ، ببین این خانواده _ اینطور که میگی_ کلا اهل زدن این مدل حرفها هستن ‌، اگه نامزد کرده بودی و دوست و دشمن خبردار شده بودن بعد چنین تهمتی میزدن و همه چیزو تموم میکردن چی؟ اگه ۱ سال از زندگی مشترکت میگذشت و حرف بدتری میزدن چی ؟ اون موقع همه عالم هم خبردار میشدن یعنی اون خونهه هم آوار شده بود سرت ولی الان خودت جون سالم به در بردی....

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۰۰
نفس

روز تولدم اینقدر بهم سخت گذشت و انقدر گریه کردم که داشتم به جنون میرسیدم...

تو اینترنت سرچ کردم و اولین مشاوری که همون روز تایم خالی داشت ازش نوبت گرفتم و رفتم پیشش

قبل اینکه برم حسابی گریه هامو کردم که پیش مشاور نزنم زیر گریه !

رفتم 

رفتم تو اتاق 

با بغض سلام کردم

نشستم 

با آروم ترین صدایی که میتونستم حرف بزنم شروع کردم به تعریف کلمه ی دوم سوم بودم که بغضم ترکید

زدم زیر گریه 

بین گریه ها تعریف کردم که چی شده 

همینطور حرف زدم و گریه کردم و حرف زدم و آروم تر شدم 

همه چیزو واسش گفتم 

اونم گوش میکرد و یادداشت میکرد

حرفهام که تموم شد دقیقا این جمله رو گفت " چه خانواده ی آشفته ای بودن ، خطر از بیخ گوشِت رد شده " با این اخلاق خانواده و این مرد وابسته نمیشه زندگی کرد، میدونی من چندتا مراجع دارم (خانم) که از وابستگی همسرشون به خواهر و مادرش شکایت دارن ؟

در مورد این آدم و رفتار دهن بینیش خانواده و دوستامم بهم گفته بودن که برو خدا رو شکر کن که به هر طریق از زندگیت حذف شد ولی من همه ش فکر میکردم اونا میخوان با این حرفها به من دلداری بدن ، چون مثلا منو دوست دارن یا میخوان کمتر غصه بخورم ، ولی وقتی یه مشاور که کاملا بیطرف بود هم این حرفو زد خیلی آروم شدم ، آخر جلسه بهم دو تا توصیه کرد ، گفت میخوام روزی ۲ ساعت رو فقط به خودت اختصاص بدی هرکاری که دوست داری رو انجام بدی ، کتابخوندن ، فیلم دیدن ، ورزش ... بعدم بشین یه کاغذ بیار هر حرفی که داری به این آدم بزنی رو بنویس رو کاغذ هرچی از بیان احساساتت از فحش و بد و بیراه و هرررررچی بعد اون کاغذها رو پاره کن و دور بریز

 

از اون روز ‌تقریبا هیچ کدوم این کارهایی که گفت رو نکردم! 

واسه خودم وقت گذاشتم ولی نه ۲ ساعت! فیلم دیدم ولی از سر ناچاری ! تمرکز کتابخوندن نداشتم ، کمر همت ورزش کردنم نداشتم ...

در مورد نوشتن ... راستش تو کاغذ ننوشتم ! به خودش پیام دادم

واسش نوشتم انقدر گریه کردم که چشمام دیگه باز نمیشن ، شدم مثل آخرین روزی که منو دیدی همون روز که داشتم واسه از دست دادنت گریه میکردم ، روز اول منو با لبخند دیدی حالا خواب و خوراکم شده گریه خودت بیا ببین چی تحویل گرفتی و چی تحویل دادی 

با همین پیام باب صحبت باز شد

با تاکید و برای بار چندم بهش گفتم از باعث و بانی این تهمت نمیگذرم ، گفتم خانواده ت منو نخواستن این داستانا رو بافتن که تو از من دل بکَنی ، باور نکرد ، میگفت اونا دوستت داشتن و اونا عم از شنیدن حرفهای همکارهات ناراحت شدن ، و دوتا چیز جدید هم اضافه کرد... میگفت همکارات گفتن تو خونه مجردی داشتی و از سختی های زندگی تنهایی و اجاره دادن براشون گفتی !!!!!!!!!! عجیب ترین حرف عمرم بود چون من از اول با خانواده امدم تهران ... خنده دار ترین و مضحکترین حرفش هم این بود که میگفت همکارات گفتن تو "دعانویسی" میکنی !!!!!!!!!!!! واااااای خدایاااااااا این دیگه چه حرفی بود ، این دیگه چه چرندی بود ؟ اینو که گفت مطمئن شدم جریان کربلا و عشق و عاشقی ساختگیش هم ساخته ذهن مریض خواهرها بوده و من ساده بودم که آمدم جریان خواستگاری کربلا رو واسش گفتم ... دعا نویسی ؟ اخه مرد تو مهندس فوق لیسانس این مملکتی این چه حرفیه آخه ؟ این‌چه چرندیه آخه ؟ دیگه منم زدم به سیم آخر گفتم تو با این سن و سال هنوز نگاهت به دهن خواهرهاته از خودت هیچ اقتدار و توانایی واسه تصمیم گیری نداری ، گفتم دهن بینی و استقلال فکری نداری ، گفتم حالا که فکر میکنی من دعانویسم برو اون پیراهنی که واسه روز مرد بهت هدیه دادمو آتیش بزن چون دعا فقط با سوزوندن از بین میره !!!!! نکنه یه وقت دعاهای وصل شده به اون پیراهنه زندگی تو و خانواده ت رو خراب کنه !!!!!!! بعدم گفتم اگه مردی بیا از فلان جا و فلان جا و فلان جا در مورد من بپرس ، ببین‌اونا هم همین حرفها رو میگن یا بهت دروغ تحویل دادن ، فقط مرد باش خودت تنها برو بپرس، اینا رو میگم نه اینکه به من برگردی ... میگم که مطمئن بشی از آدمی که از دستش دادی و از اطرافیانی که کنارت زندگی میکنن ...

دیگه فرصت نشد که بهش بگم تو شدی عابربانک خانواده ت 

خواهرت میترسه تو ازدواج کنی که نکنه یه دفعه برای خرج کردن برای مامان بابای پیرت کم بذاری یا خدایی نکرده مسئولیت نگهداری و دکتر بردن و آوردن اونا بیفته با خودش و تو سر زندگیت باشی ...

درنهایت هم برای همیشه از هم خداحافظی کردیم 

بعد از اون شب دیگه ناراحت نیستم ، نه که نباشم ها ، خیلی کمتر ناراحتم ، و خیلی بیشتر خشمگینم ، عصبانی ام ، کلافه ام ، دلم میخواد خواهره رو گیر بیارم بذارم سه کنج دیوار ، یکی چپ و یکی راست چنان بزنم تو گوشش که فرصت نکنه نفس بکشه ... 

خب تو از من و خانواده م و در و دیوار خونه مون و اصلا از هرچی که خوشت نیامد و راضی به ازدواج من با برادرت نبودی ، چراااااا پشت سرم حرف مفت میزنی ؟ چرا چرندیات تا این حد میگی ؟ ....

 

 

+این ۱۰ روزه هرچی دلم میگرفت نوحه گوش دادم و دعای عظم البلا رو میخوندم ، بین نوحه ها هم زار میزدم و به امام حسین میگفتم من دو مرتبه اومدم زیارتت حالا واسه همون زیارت حرف افتاد پشت سرم ، خودت شاهد باش که راجع بهم چی گفتن و لطفا حواست بهم باشه ... 

+از همون مشاور مجدد نوبت گرفتم برای هفته آینده ... برم روح و روان تیکه پاره شده م رو بچسبونم به هم ... یه کم سرِ پا بشم ...

+ از همه ی عزیزانی که محبت داشتن کامنت گذاشتن _ خصوصی و عمومی_ ممنونم دست تک تکتون رو میبوسم و براتون از خدا اول تن سالم و بعد دل شاد میخوام ....🌷

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۳۷
نفس