میدونی داشتم به چی فکر میکردم ؟
به اینکه وقتی مامانش تو خونه ی ما ازم پرسید که "دختر مهمون داری بلدی؟"
چرا عصبانی نشدم ؟ و چرا با یه جوابِ آبدار حالشو نگرفتم که بگم من خیلییییی ویژگی های والاتر و بزرگتر و باارزشتر از مهمونداری بلدم ، زن حسابی من فوق لیسانس دارم ، درس خوندم ، اهل ادبیات و شعر و مطالعه ام ، از پایان نامه م با نمره کامل دفاع کردم، چندتا مهارت تخصصی تو رشته ام دارم ، کتاب ترجمه کردم ، و همه اینا از مهمونداری خیلیییییی باارزشتره و مهمونداری هم بلدم چون ما اهل رفت و آمد و دید و بازدیدیم و اگه بلدم نباشم کار خیلی سخت و طاقت فرسایی نیست؛ یاد میگیرم
چرا نگاهش کردم و لبخند زدم و گفتم "بله " ؟ چرا عین گوسفند مطیع وقتی چاییشو مزه مزه کرد و گفت یخ کرده بلند شدم استکان رو ازش گرفتم و چایی رو دور ریختم و چایی داغ واسش بردم ؟
چرا موقعی که داشتن از خونه مون میرفتن و خواهرش حتی نگاه منم نکرد رو صدا کردم دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم گفتم فلانی خانم از دیدنت خیلی خوشحال شدم به امید دیدار مجدد ؟
چرا اون روز عین خاک بر سرها رفتار کردم ؟ عشقِ به اون مردِ دهن بین با من چه کار کرده بود اخه ؟ ...
یه روز قبل اینکه بیان خونه مون ، عصرش اومد دنبالم رفتیم یه جایی نزدیک خونه مون بستنی زعفرونی خوردیم و تو ماشین با هم عکس انداختیم ، بهش گفتم اگه فردا مامانت از من خوشش نیاد چی ؟ گفت اینطوری نیس مامانم هر روز میگه کی منو میبری عروسمو نشونم بدی بعدم من تا ابد کنارتم ، هیچ چیزی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه
تکرار کردم ، حالا فرض کن ، فرض کن خانواده ت مخالفت کنن ، چه کار میکنی؟ گفت میگم" من میخوامش"
چند هفته قبلش ،قرار بود بابامو ببینه و باهاش حرف بزنه ، من خیلی استرس داشتم که بابام از ظاهر ، چهره یا کارش خوشش نیاد و مخالفت کنه ، روز قبل اینکه بابامو ببینه با هم بیرون بودیم رفته بودیم ایران مال ، موقع برگشتن ، تو پارکینگش تو ماشین نشسته بودیم ، من قبلش چندبار از اینکه استرس فردا رو دارم گفته بودم ، از داشبورد یه بسته کاغذ رنگی آورد ( ابعاد کاغذها به نظر ۱۰×۱۰ بودن کوچیک بودن در کل) گفت یه رنگ انتخاب کن ، گفتم زرد قناری ، گشت بینشون زردش رو پیدا کرد ، شروع کرد تا زدن و باز کردن و بین این کارش هی حرف از امید زد ، از اینکه نباید نگران هیچی باشم، از اینکه همههههه مشکلات دنیا با حرف زدن حل میشن ، فقط باید بلد باشی حرف بزنی و گوش شنوا در مقابلت باشه ، اینا رو چندبار با کلمات و عبارات مختلف گفت و هی اون کاغذو تا زد و باز کرد و آخرش شد یه "درنا" گفت نماد امید عه، هر وقت حس کردی ناامید شدی یه نگاه به این بنداز و یادت باشه من کنارتم تا همیشه ...
آیا من حق داشتم این حرفهاشو باور کنم یا من یه دخترِ زود باورِ خنگِ هَوَلِ شوهرم ؟